728 x 90

آفتابکاران – جلد اول – دشت آتش- قسمت دهم

خاطرات محمود رویایی از زندانهای رژیم آخوندی

آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش
آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش

صبح با سردرد و کوفتگی به سختی بیدار شدم.
ظاهراً در همین سه ساعتی که خوابم برد در خواب حرف می‌زدم.
محمد نوری نیک گفت:
– مثل این‌که بازجویی بودی چون هم داد می‌زدی هم فحش می‌دادی.
– می‌گفتی نامرد اون دنیا به حسابت می‌رسم.
– فکر می‌کنم تعبیرش این است که می‌روی بازجویی.

 

 

– سرم درد می‌کنه حالمم خوب نیست. اگه اسمم رو خوندن تو جایم برو.
“محمد “ گفت:
– آره من هنوز ورم پام خوب نشده بهتره اگه صدات کردن حسین پروانه جایت برود.
دقایقی بعد دریچه باز شد اسم محمد نوری نیک و تعدادی از بچه‌ها را برای بازجویی خواندند. “محمد “ لبخندی زد و رفت.
… محمد دنبال آسپرین گشت.
وقتی دید حتی یک آسپرین هم نداریم با عصبانیت به سمت در رفت و با کف هر دو دستش محکم ضرباتی به در زد. گفتم:
– مثل این‌که تنت می‌خاره. بیا بشین واسه خودت دردسر درست نکن.
به زحمت یک آسپرین گرفت.
دقایقی بعد بچه‌ها با پاهای ورم کرده و پشت زخمی، چند نفر چند نفر وارد شدند…..

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/87dd8a28-eeef-44ea-adeb-1a85f76e3c1e"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات