صبح با سردرد و کوفتگی به سختی بیدار شدم.
ظاهراً در همین سه ساعتی که خوابم برد در خواب حرف میزدم.
محمد نوری نیک گفت:
– مثل اینکه بازجویی بودی چون هم داد میزدی هم فحش میدادی.
– میگفتی نامرد اون دنیا به حسابت میرسم.
– فکر میکنم تعبیرش این است که میروی بازجویی.
– سرم درد میکنه حالمم خوب نیست. اگه اسمم رو خوندن تو جایم برو.
“محمد “ گفت:
– آره من هنوز ورم پام خوب نشده بهتره اگه صدات کردن حسین پروانه جایت برود.
دقایقی بعد دریچه باز شد اسم محمد نوری نیک و تعدادی از بچهها را برای بازجویی خواندند. “محمد “ لبخندی زد و رفت.
… محمد دنبال آسپرین گشت.
وقتی دید حتی یک آسپرین هم نداریم با عصبانیت به سمت در رفت و با کف هر دو دستش محکم ضرباتی به در زد. گفتم:
– مثل اینکه تنت میخاره. بیا بشین واسه خودت دردسر درست نکن.
به زحمت یک آسپرین گرفت.
دقایقی بعد بچهها با پاهای ورم کرده و پشت زخمی، چند نفر چند نفر وارد شدند…..