صبح، محمدرضا لاچینپور را همراه با چند نفر دیگر برای بازجویی صدا کردند.
او که عفونت زخم پایش اندکی بهبود یافته بود، با لبخندی از سلول خارج شد.
محمود(ح) به آرامی گفت:
دیگه از جانش چه میخواهند! این بنده خدا که قبول کرده چند تا پاسدار کشته، تا زودتر اعدام شود…
ساعتی بعد رضا فلاح پور و سعید مرادی را هم صدا زدند.
سنگینی فضا بعد از اضطراب و بیخوابی دیشب و ترکیب نفرات بازجویی تا اندازهیی طبیعی بود.
در زمزمه و پچ پچهای چند نفره، نگرانی موج میزد:
هر ۳نفر اعدام میشوند…
سعید مرادی و رضا فلاح پور بعد ازظهر رسیدند. سعید گفت:
رفتیم طبقه بالای دادسرا، مبشری و گیلانی در شعبههای مختلف دادگاه مجاهدین را یک دقیقهیی محاکمه میکنند.
مثل ریگ آدم میکشند.
بعد از مدتی محمدرضا برگشت.
از او پرسیدم چه شد؟
گفت: من که میدانستم اعدام هستم، دوباره قبول کردم تا زودتر تمام شود.
پرسیدم: یعنی کیفرخواست برایت نخواندن؟
گفت: چرا یه سری اسم که خودشان هم میدانند واقعیت ندارد را بهعنوان مقتول خواندن.
هر چی هم بازجو به ذهنش میزد در کیفرخواست آورده بود.
آخرش گفت مفسد فی الارض و محارب با خدا،…