بعد از این جریان بازجویی و دادگاه، دیگر خیالم از بازجویی راحت شده بود. و منتظر بودم یکی از همین روزها مثل سعید و محمدرضا و… اسم من را با کلیه وسایل صدا کنند.
در این ایام فشار و تحقیرهای بیشتری هر روز به شکل جدیدی توسط پاسدارن اعمال میشد.
شبها برای استراحت به شکل تیغی و کتابی میخوابیدیم.
در نیم ساعت هواخوری هم در هوای آفتابی با توپی که از جوراب بود فوتبال بازی میکردند.
خسرو امیری ورزش و حرکات رزمی را تبلیغ میکرد.
و پاسداران که تحمل روحیه و نشاط بچهها را نداشتند، هواخوری را تعطیل و هر روز به هر بهانهیی اذیت میکردند…
… روزها هوا سرد بود. لباس مناسب نداشتیم،
شبها چند نفر دو پتوی نازک سربازی و اغلب تا صبح میلرزیدیم.
روزها، البته اگر بازجویی نبود، به انتقال تجارب و خاطرات، آموزش مورس، درست کردن وسایل مختلف برای سلول و رسیدگی به بیماران و مجروحان میگذشت.
هیچ امکان دارویی نداشتیم.
چون پاسداران بدشان نمیآمد درگیر شپش و قارچ و انواع آلودگیهای عفونی و… شویم.
بهلحاظ غذایی، هیچکس سیر نمیشد. صبحانه، یک لیوان چای ولرم با ردی از پنیر روی تکهیی نانِ نازکِ که یک لقمه میشد…
شبها هر قدر که میتوانستیم با برنامه ترنا بازی فشارهای بازجویی و سختی و خستگی روز را از تن خارج کنیم. اگر پاسداران وارد سلول میشدند، همه را به زیر هشت و وسایلمان را میگشتند …
یک شب همه را جمع کردند و به حسینیه بردند. محلی برای مصاحبههای اجباری و سخنرانی لاجوردی و همدستانش برای جنگ اعصاب و درهم شکستن زندانیان بود….