728 x 90

اگر دیوارها لب می‌گشودند- قسمت اول- یازده ماه تعقیب و گریز

کتابخانه

اگر دیوارها لب می گشودند
اگر دیوارها لب می گشودند

اگر دیوارها لب می‌گشودند- قسمت اول- یازده ماه تعقیب و گریز

در زندگی آدمی تجربه‌ها و وقایعی هست که گذشت زمان رویآنها سایه نمیاندازد. خاطرات و وقایع زندان یکی ازآنها و از جدیترین آنهاست. لحظه یی که دستگیر می‌شوید با آخرین قطره های آزادی، با نگاه کردن حتی با پیش پا افتاده ترین اشیای دو رو برت در کوچه و خیابان وداع می‌کنی یا شاید برایش حسرت می‌خوری ولی هنوز کورسوی امیدی به نجاتداری و لحظه‌یی که دیگر خود را چون صیدی دست و پا بسته در اسارت دشمن می‌بینی، لحظه‌های کشندهٔ انتظار شکنجه و لحظهٔ درهم‌شکستن جسم و پیروزی روح، لحظه‌های اضطراب یک زن از ترس غافلگیر شدن و ضربه خوردن توسط حیوانهای

درنده‌یی به نام آخوند و بازجو و پاسدار، که با تمام کینهٴ حیوانی در کمین هستند تا کثیفترین حربهٴ خودشان را علیهزن زندانی به کار گیرند. لحظه‌هایی که از پشت در صدای فریاد و ضجهٔ زندانیان دیگر را میشنوی که زیر شکنجهٔ جلاد هستند و آرزو می‌کنی ای کاش می‌توانستی به جای آنها باشی و درد شلاق را برای رهایی آنها به جان بخری. لحظهٔ خداحافظی با یاران آشنا؛ وقتی شتابان و گشاده رو به مسلخ عشق می‌روند، لحظه‌های اعدام و تیرباران و شمارش تک تیرها وقتی تک تک یاران رفته را به یاد میآوری و…

یازده ماه تعقیب و گریز

موج دستگیری مجاهدین و هوادارانشان از سال۵۹، یعنی حدود یک‌سال قبل از ۳۰خرداد ۶۰ شروع شد و بی‌وقفه ادامه پیدا کرد. شیوهٔ دستگیری به این شکل بود که اول حزب اللهی ها حمله می‌کردند و با چاقو، پنجه بکس، نانچیکو و زنجیر و چماق بچه‌ها را می‌زدند، بعد سپاه و کمیته و دادستانی و دیگر ارگانهای رسمی سرکوب وارد صحنه شده و شروع به دستگیری همان کسانی که مضروب و مجروح شده بودند می‌کردند. نشریه‌های مان راهم به زور از دستمان می‌گرفتند و جلو چشممان پاره پاره می‌کردند.

در این میان برای من و هزاران دختر هوادار مجاهدین، فشار و ضرب و جرح و محدودیتها مضاعف بود. چون در رژیم خمینی زن بودن به تنهایی یک جرم است. آن تبهکاران زن ستیزیک‌بار هم به‌خاطر زن بودن ما، کینه توزی و وحشیگری خودشان را با آزار و اذیتهای رذیلانه مثل پاره کردن لباس دختران در خیابان، کشیدن روسری از سر آنها و از این قبیل کارها نشان می‌دادند. به علاوه ما زنان مجاهد فقط در بیرون خانه با پاسدار و حزب اللهی و کتک خوردن از آنها رو به رو نبودیم. بلکه در داخل خانه هم بعضاً برادر یا پدرمان همان نقش را ایفا می‌کرد. در خانهٔ ما هم، دائماً جنگ و دعوا به راه بود. پدرم که افسربازنشستهٴ نیروی هوایی بود و اوایل روی کار آمدن خمینی، با آخوندها و حزب اللهی های محله مان رفت و آمد می‌کرد، به‌شدت با فعالیت سیاسی من و خواهرانم که آنها هم هوادار مجاهدین بودند، مخالفت می‌کرد و مصرانه از ما می‌خواست که رابطه مان را با مجاهدین قطع کنیم. ما تقریباً هر روز دعواهای سخت و جدی با قهرکردن های دوطرف و اوقات تلخی در خانه داشتیم و همواره توسط پدر به اخراج از خانه و قطع خرجی تهدید می‌شدیم. گاه و بی‌گاه هم کتکی نوش جان می‌کردیم و برای هر رفت و آمدمان به بیرون خانه باید حساب پس می‌دادیم.

من دوستان دیگری هم داشتم که آنها هم وضعی مشابه ما داشتند، از جمله با زن جوانی دوست بودم که هوادار سازمان بود و در فعالیت‌های تبلیغی ما شرکت می‌کرد. تقریباً هر روز قبل از بیرون آمدن از خانه، توسط شوهر حزب اللهی اش کتک مفصلی می‌خورد و حتی تهدید به قتل می‌شد و اغلب بدنش کبود و ضرب دیده بود، ولی حاضر نبود از فعالیت سیاسی خودش دست بردارد. دوستان دیگری هم داشتم که توسط برادرهای حزب‌اللهی شان کتک می‌خوردند و تحت فشار و محدودیت قرار داشتند.

بهار سال۶۰، دوران خیلی سخت و شرایط پر التهابی بود. دیگر نمی‌شد مثل سابق در خیابان نشریه فروخت یا دکهٔ کتاب باز کرد، چون بلافاصله چند حزب اللهی و چماقدار حمله می‌کردند، بساط مان را به هم می‌ریختند و به قصد کشت کتک مان می‌زدند. هر روز صبح قبل از خروج از خانه اشهدمان را می‌خواندیم، چون هیچ معلوم نبود دوباره به خانه برمی‌گردیم یا نه؟ با دست و پای شکسته میآییم یا دستگیر می‌شویم یا جسدمان را در گوشه یی پیدامی‌کنند. چماقداران یکه تاز بودند و هیچ چیز آنها را متوقف نمی‌کرد.

در همان روزها پروانه، خواهر کوچکترم را که آنموقع دانش آموز دبیرستان بود همراه با عده‌یی دیگر از دوستانش، به‌خاطر هواداری مجاهدین، از مدرسه اخراج کردند. فرزانه خواهر دیگرم هم که معلم بود، به همین دلیل اخراج شد. ساختمانها و مراکز مربوط به مجاهدین را در سراسر شهر تهران گرفته بودند و حتی ساختمان امداد پزشکی مجاهدین هم از حمله در امان نماند. تحصن و راهپیمایی اعتراضی عظیم مادران و اعتراضات دیگری که آن روزها علیه این جو خفقان به راه افتاد، موجب توقف این حمله‌ها نشد، زیرا خمینی تصمیم خودش را برای حذف مجاهدین گرفته بود، چیزیکه روز ۳۰خرداد سال۶۰، به روشن‌ترین وجهی به ظهور رسید.

با این حوادث تلخ که آنها را با پوست و گوشت لمس می‌کردم و با دیدن صورتهای ورم کرده و بدنهای کبود و خونین بچه‌ها که هر روز شاهد آن بودم، علاقه یی که در دوران انقلاب نسبت به خمینی داشتم، به خشم و کین تبدیل شده بود. با تمام وجودم حس می‌کردم به من و ما خیانت شده و خمینی گرگی است در لباس شبان که به جان مردم افتاده است. ایکاش می‌شد به عقب برگردیم و دوباره همه چیز را از نو شروع کنیم!

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/90bcf6f1-de27-4e11-80f6-be4b9bec7c96"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات