اگر دیوارها لب میگشودند- قسمت دوازدهم
غصه نخور، جای بدی نمی روم!
یک هفته بعد از اینکه زهرا نظری از دادگاه برگشت و مصاحبه
را قبول نکرد، اسم ۱۰نفر را از بلندگو خواندند، زهرا نظری، فرح ترابی،
فاطمه آصف و…گفتند این افراد با کلیهٔ وسائل به دفتر بند مراجعه کنند.
وقتی میگفتند»با کلیهٔ وسایل… «سه معنی داشت، یا بند نفرات عوض
شده بود، یا آزادی بود یا برای اعدام میبردند. همه می دانستیم که آنها را
آزاد نمیکنند واز آنجا که همهشان زیرحکم بودند، فهمیدیم که آنها را
برای اعدام صدا زدهاند.
رسم بود که وقتی بچهها را برای اعدام صدا میکردند، همه به
راهرو بند میآمدند، صف کشیده و با اعدامیها روبوسی و خداحافظی
می کردند. هر کس توی گوششان چیزی میگفت و آنها هم در گوش
بچهها حرفهایی میزدند. در چنین مواقعی خائنان مثل موش توی اتاقها
می نشستند و بیرون نمیآمدند.
آن روز همچنین روزی بود. در راهرو بند غلغله بود. همه در دو سمت راهرو به زحمت صف کشیدند. هیچکس در اتاقها نمانده بود. باورم
نمیشد که به همین سادگی بچهها را دارند از کنارمان میبرند تا بکشند
و ما هیچ کاری نمیتوانیم برایشان بکنیم. زمان بهسرعت میگذشت. دلم
میخواست میتوانستم آنها را یک جایی پنهان کنم تا دست جلادان به آنها
نرسد.
حالت متناقضی داشتم، کسانی را که میبردند بهترین بچههای بند
بودند.تک تک شان، شخصیتهای والایی بودند. بهخصوص زهرا نظری با آن
اندام کوچک و شخصیت فوقالعاده دوست داشتنیاش که با همه پیوندی
نزدیک داشت.
نمی خواستم حتی یک لحظه به این فکر کنم که ممکن است تا چند
ساعت دیگر پیکر کوچک و نحیف زهرا را تیرباران میکنند، برای دلداری
به خودم، به او گفتم شاید برای انتقال به بند دیگری میبرند.ولی او با همان
خندهٔ صمیمی همیشگیش در گوشم گفت: اعدام خیلی بهتر است. بعد
گفت: اگر توانستی از این جا بیرون بروی، سلامم را بهطورخاص به مسعود
و بقیهٔ بچهها برسان! به او قول دادم که حتماً این کار را خواهم کرد.
بغض داشت خفهام میکرد و میترسیدم هر لحظه اشکهایم جاری
شود. ولی نمیخواستم خائنانی که در بند بودند و پاسدارانی که بیرون بند
منتظرایستاده بودند، اشکهایم را ببینند.
در آن لحظات آخر نگاهم را از صورت زهرا برنمیداشتم، میخواستم
تمام زوایای چهرهاش را در خاطرم حک کنم. نمیخواستم حتی یک
لحظه را هم در تماشای او از دست بدهم. دستش را در دستم گرفته بودم،
حتی زمانی که با بقیه خداحافظی میکرد، دستش را رها نمیکردم. او را از بین صف راهرو تا میلههای جلو بند بدرقه کردم. عبور از ابتدای
صف تا انتهای آن نزدیک به یک ساعت طول کشید. هنگام خداحافظی
تعدادی از بچهها نمیتوانستند خودشان را نگهدارند و گریه میکردند،
ولی زهرا با روحیهیی فوقالعاده بالا و شگفتانگیز میخندید و با حالت
تعجب به هر کدام میگفت چرا گریه میکنی؟ بعد او را با محبت در
آغوش میگرفت و اشکهایش را پاک و با او شوخی میکرد. با هر کس
خداحافظی میکرد، میگفت تا نخندی نمیروم. از روحیهٔ بالای او آنها
هم روحیه میگرفتند و در نهایت میخندیدند و از او جدا میشدند.
بالاخره به سر بند رسیدیم و آن لحظهیی که هرگز دلم نمیخواست
برسد، رسید. برای آخرین بار او را در آغوش گرفتم، خیلی حرفها داشتم
که به او بزنم، ولی هیچ کلمهیی پیدا نمیکردم. انگار کلام نمیتوانست
آنچه را که میخواستم بیان کند. فقط همهٔ احساسم را در هر چه محکم تر
گرفتن او و بوسههایی که بر صورتش میزدم نشان دادم. در لحظهٔ آخر به
او گفتم تحمل دوریت برایم خیلی سخت است، برایم مثل یک خواهر،
مثل یک معلم و خیلی بالاتر از اینها بودی. صورتش از همیشه روشنتر و
صمیمیتر بود. خندید و با همان زبان شیرینش گفت: غصه نخور، جای
بدی نمیروم.
فرح ترابی هم یکی از آن ۱۰نفر بود. او همیشه ساکت و آرام بود و
همواره اوقات فراغتش را به خواندن قرآن میگذراند. خیلی از سوره های
قرآن را حفظ بود. ولی وقتی کنارش مینشستی وبا او هم صحبت میشدی،
آنقدر شیرین حرف میزد که دیگر دلت نمیخواست بلند شوی. با او
هم اتاق بودم، هنوز چهرهاش در خاطرم هست. هر وقت نگاهم با نگاهش تلاقی میکرد، لبخندی به لبش مینشست. متانت و وقاری که داشت،
احترام همه را برمیانگیخت. لحظهیی که آن روز او را برای خداحافظی
در آغوش گرفتم، در گوشم گفت: مهین برایم دعا کن، یادت نرود!
فاطمه آصف در اتاق شماره ۴ بود. برخلاف فرح دختر بسیار شلوغ
و خندان بود. با همه شوخی میکرد. در هر مراسمی که بهمناسبتهای
مختلف برگزار میکردیم، او برنامه اجرا میکرد و همه را میخنداند.
سرحال بودنش، همه را سرحال میآورد. ملودی همهٔ سرودها را استادانه با
سوت میزد. در هواخوری بچهها دورش جمع میشدند و برایشان سرود
یا ترانهیی با سوت میزد.
بالاخره هر ۱۰نفر از بند خارج شدند و در بند پشت سرشان بسته شد
و بند در سکوت مطلق فرو رفت. هیچکس حتی پچ پچ هم نمیکرد. همه
همچنان در راهرو ایستاده بودیم و هیچ حرکتی نمیکردیم. انگار همه
میخواستند زمان متوقف شود. ناگهان صدای سوت فاطمه آصف که
آهنگ»بخوان ای همسفر… «را میزد، از پشت در آمد. انگار میدانست
اینطرف درچه میگذرد و داشت به این وسیله به ما پیام میداد.همه جان
گرفتیم و اشکها و لبخندهایمان درهم آمیخت.
آن شب تا نیمههای شب در کنار پنجره ایستادم. دلم میخواست
آخرین صدای آنها را که قبل از اعدام شعار میدادند، بشنوم.
نیمههای شب با پیچیدن طنین مهیب تیربارانها، قلبم از جا کنده شد.
تصور اینکه آن بچههای نازنین که تا چند ساعت پیش در آغوش شان
فشرده بودم، الآن در خون خود غلتیده و قلبها و سینه هایشان سوراخ سوراخ
شده و جسم شان دارد برای همیشه سرد میشود، قلبم را و همهٔ وجودم را درهم می فشرد و همراه با صدای تیرهای خلاص اشک تمام صورتم را
پوشاند. آن شب تا ۸۵تیر خلاص را توانستیم بشمریم.
این تقریباً کار هر شب بود، کنار پنجرههای زندان که رو به حیاط
بند باز میشد، می ایستادیم تا صدای رگبارها را بشنویم و بعد تک تیرهای
خلاص را بشمریم. بعضی شبها صدای رگبارها و بعد تک تیرها آن قدر
زیاد بود که حساب آن از دستمان در میرفت. قبل از شلیک هم صدای
بچهها میآمد که شعار میدادند.