اگر دیوارها لب میگشودند- قسمت سیزدهم
وقتی شکنجهگر زانو میزند
طی یک ماهی که در بهداری اوین بستری بودم، دختری خنده رو
و صبور و بسیار لاغر و نحیف در همان اتاق بستری بود که بعداً فهمیدم
همان مجاهد قهرمان آزاده طبیب است.او را وحشیانه شکنجه کرده بودند،
چند بار زیر شکنجه بیهوش شده بود؛ تا جایی که یکبار بازجوها فکر
کردند مرده است.او را در یک پتو انداخته و به بهداری منتقل کردند.حین
شکنجه، آزاده نه هیچ تکانی میخورد، و نه هیچ صدایی میکرد و همین
کارش بهغایت بازجویان را کلافه کرده بود. مدتی او را شلاق زدند و در
دهانش پتو چپاندند که داد نکشد. ولی وقتی دیدند هیچ واکنشی نشان
نمیدهد، دهانش را باز گذاشتند. از اینکه هیچ دادی نمیکشید و کاملاً
ساکت بود، مستأصل شده بودند. به او میگفتند: اصلاً از تو اطلاعات
نمی خواهیم، فقط باید داد بکشی.
اما او باز هم هیچ نمیگفت. پاهایش آنقدر درب و داغان بود که
نمیشد به آنها نگاه کرد. خون مرده گی تا بالای رانهایش پیش رفت کرده بود.
هم در کف پا و هم روی پاهایش پوست و گوشتی نمانده بود. شبها تب
میکرد و هذیان میگفت.
یادم میآید یک شب که من خوابم نمیبرد و بیدار بودم، نیمههای
شب ناگهان آزاده روی تختش تکان خورد و رو به من کرد و گفت: چرا؟
چرا؟
من ابتدا جا خوردم، فکر کردم خواب است. به او گفتم: چرا چی
آزاده؟ گفت: چرا این کارها را با بچهها میکنند؟ مگر گناه این بچهها
چیه؟
نمیدانستم چه جوابی به او بدهم، گریهام گرفته بود. ولی دیدم او با
چشمان درشتش مرا نگاه میکند و منتظر جواب است. به او گفتم: نگران
نباش، همه چیز درست میشود. او هم انگار آرام شد، چشمهایش را بست
و خوابید.
اگر کسی پاهایش را نمیدید، از چهرهٔ آرام او نمیتوانست بفهمد
که آن همه شکنجه شده است. روحیهاش فوقالعاده بالا بود و با این روحیه
به اطرافیانش آرامش میداد.
اسطورة مقاومت
در بهداری اوین با دختر مجاهدی برخورد کردم که نامش سکینه
بود. سکینه را بعد از دستگیری بهشدت شکنجه کرده بودند تا از او
اطلاعات بگیرند. او بعد از تحمل شکنجهٔ بسیار، آدرس یک قرار را
به بازجوها داد. آدرس در یک خیابان اصلی و شلوغ بود. بازجوها از
این که توانسته بودند مقاومت او را بشکنند خیلی خوشحال بودند و او را با همان وضعیت سوار کرده و به محل قرار برده بودند. هنگامی که
او از یکطرف خیابان به زحمت به طرف دیگر میرفت، ناگهان جلو
چشمان بازجوها خودش را به زیر یک کامیون بزرگ انداخته، بود
که هر دو پایش زیر چرخهای کامیون رفته و له شده بود، و او به اغما
فرو رفته اما شهید نشده بود. او را بهسرعت توی ماشین انداخته و با
تیراندازی هوایی مردمی را که جمع شده بودند، پراکنده کرده و به
اوین برگردانده و یکسر به بهداری آورده بودند. از پاهای له شدهٔ سکینه
تقریباً چیزی باقی نمانده بود. هر بار که برای پانسمان او میرفتند، با
توجه به وضع پاهای متلاشیاش، همه منتظر بودیم صدای فریادهایش
را از درد بشنویم، ولی حتی ناله هم نمیکرد، بهطوری که دژخیمان
را هم به تعجب واداشته بود. ولی یک روز نمیدانیم با او چه کاری
کردند که ناگهان صدای فریاد وحشتناک او در بهداری پیچید و فقط
هم همان یکبار بود.
او را برای عمل جراحی نمیبردند و با همان وضعیت نگه داشته
بودند، میگفتند بهعمل جراحی ا ش نمیارزد. هر روز بازجوها به
اتاقش میرفتند و بعد از چند ساعت برمی گشتند. بعد از مدتی دیگر از
گرفتن اطلاعات او ناامید شدند و با برانکارد به میدان تیرباران بردند.
فراتر از مرزهای طاقت
بهطور دائم، از داخل یکی از اتاقهای بهداری که همیشه درش
بسته و قفل بود، صدای فریادهای زنی می آمد که یا مادرش را صدا
میکرد یا به پاسداران فحش میداد. از فریادهایش و حالت حرف زدنش میشد فهمید که روانی شده است. هر وقت سروصدایش زیاد
میشد، زنهای پاسدار به اتاقش می رفتند و با شلاق به جانش میافتادند
و بعد فریادهای دلخراش او بلند میشد.
هر بار که او فریاد میزد، دلم ریش ریش میشد. خیلی کنجکاو
شده بودم که با او چه کار کردهاند که به این وضعیت افتاده است؟ و
خیلی دلم میخواست که صاحب این صداها را از نزدیک ببینم.
یکبار که به توالت می رفتم و درِ آن اتاق نیمه باز بود، یک لحظه
نگاهم با نگاهش درهم آمیخت. دختری با چشمهای آبی، موهای
بور، سفید رو و زیبا. ظاهرش آن قدر به هم ریخته و ژولیده و کثیف
بود که حد نداشت. معلوم بود ماههاست که شانه به سرش نخورده و
او را به حمام نبردهاند. شنیده بودم به نقطهیی رسیده که دیگر هیچ چیز
حتی کلمات را فهم نمیکند. توالت هم نمیرفت و در همان اتاق و
سر جایش خودش را کثیف میکرد. پاسدارها هم اهل این نبودند
که کاری برایش بکنند حتی بدتر از حیوان با او رفتار میکردند.
هر بار با شلاق به جانش میافتادند و او را کشان کشان به داخل
حمام برده و با همان لباس زیر دوش می انداختند و آب سرد را روی
سرش باز میکردند و همراه با شلاقزدن میگفتند لباست را در بیاور.
در حالی که او اصلاً معنی کلمات را نمیفهمید و فقط از درد شلاق
فریاد میکشید و فحش میداد.
بعدها فهمیدم اسمش طاهره صمدی است. یکی از بچههایی که
او را می شناخت تعریف کرد که او یکی از هواداران فعال مجاهدین
در شهر اصفهان بوده است. وقتی برای او از وضعیت طاهره و چیزی که دیده بودم گفتم، باورش نمیشد. میگفت طاهره یک دانشجوی
بسیار فعال سرزنده و شاداب بود. هیچکس نمیدانست چه بلاهایی بر
سرش آورده بودند اما یقین دارم روزی این جنایتها افشا خواهد شد.
بعداً وقتی که دوباره به سلول انفرادی منتقل شدم، مدتی او را
در سلول کناری من و بعد از مدتی در سلول روبهروی من انداختند .
وضعیتش وحشتناک بود و وحشتناکتر و دردآورتر از آن، برخوردی
بود که پاسدارها با او میکردند. بهخاطر اینکه خودش را کثیف
میکرد، حتی تکه موکت داخل سلولش را هم که در هر سلولی
بود، جمع کرده و برده بودند. هر وقت صدایش را بلند میکرد و
فریاد میکشید، دستهایش را با زنجیر به لولهیی که داخل سلول
بود، می بستند و دو پاسدار مرد میآوردند و با شلاق او را ساکت
می کردند. من این صحنهها را از شکاف زیر درسلول، میدیدم. و
هر بار تا مدتها از دردی که با دیدن این صحنهها روی قلبم سنگینی
میکرد، میگریستم و نمیتوانستم آرام و قرار داشته باشم.
بعد از مدتی، یکبار در راهرو شعبه بازجویی، شنیدم مادر و خواهر
طاهره را هم دستگیر کرده و به آن جا آوردها ند. آنها از وضعیت طاهره
خبر نداشتند. در فرصتی که خواهرش کنار من در راهرو شعبه نشسته
بود، یواشکی اسمش را پرسیدم، گفت اسمش نادره است.خیلی دوست
داشت که به بند عمومی و پیش بچهها برود و از من فضای بند عمومی را
می پرسید. من هم با رعایت اینکه پاسدارها نبینند، برایش قدری از بند
عمومی و فضا و صفای بچهها گفتم. نادره بهلحاظ ظاهری خیلی شبیه
طاهره بود با چشمهای آبی و درشت، پوستی سفید و چهرهیی زیبا.
طاهره خواهر بزرگتر نادره بود. نادره را برای انجام کارهای
خواهرش، به سلول طاهره انداختند و او تا ماهها در سلول انفرادی از
خواهر روانیاش نگهداری میکرد. معلوم نبود که چه بلایی سر این
دو خواهر آورده بودند که وقتی در سالهای بعد نادره را به بند عمومی
منتقل کردند، او هم کاملاً روانی شده بود. ساعتها روبهروی بچهها
می نشست و به آنها زل میزد و ناگهان با صدای بلند زارزار گریه
می کرد. وقتی برای کمک به او نزدیکش میشدیم جیغ میکشید و
همه را کتک میزد. بعضی وقتها وضعیتش خیلی به هم میریخت،
بچهها ناگزیر دست و پایش را می گرفتند که سر و صدا نکند و خبرش
به پاسدارهای بند نرسد وگرنه او را میبردند، شلاق می زدند و وضعش
را بدتر میکردند. وقتی آرام میشد دوباره بهشدت گریه میکرد.
هیچ وقت حرف نمیزد و واکنشهایش فقط زل زدن، فریاد کشیدن،
فحش دادن، کتک زدن دیگران و بالاخره گریه بود. گاهی چنان
دردناک گریه میکرد که همه را به گریه میانداخت.
از طاهره هم دیگر خبری نداشتیم. بعدها از این و آن و جسته
گریخته شنیدم که او را به یک بیمارستان روانی منتقل کردهاند. دو
تا خواهر، مثل دو تا کبوتر بودند که به دست صیادان بی رحم افتاده
باشند و آنها هر چه میخواستند بر سر آنها میآوردند. از دید جلادان
شکنجهگر، گناه آنها این بود که زیبا بودند و طعمهٔ خوبی برای
جلادان وحشی بهشمار میرفتند.