اگر دیوارها لب میگشودند- قسمت ششم- صف اعدام
صف اعدام
۳ماه بعد از اینکه به بند عمومی رفته بودم، برای بازجویی صدایم
کردند. در شعبه، ضمن بازجویی مشروح یکسری از فعالیت هایم را
در مقابلم گذاشتند. معلوم بود که از جایی لو رفته است. در منطق آنها، همان برای صدور حکم اعدام من کافی بود. هر چه انکار کردم،
فایدهیی نداشت و دوباره یک سلسله بازجویی شروع شد و تا چندین
روز ادامه داشت. بعضی روزها مرا تا نیمههای شب در شعبه نگه
میداشتند و بعد به بندمیفرستادند.
در یکی از روزها بازجوییم تمام شده بود و در طبقهٔ پایین منتظر
بودم تا به بند بروم. معمولاً وقتی در شعبه کارشان با کسی تمام میشد
و میخواستند او را به بند بفرستند، به طبقهٔ پایین میآوردند و باید در
راهرو منتظر می نشست تا هر وقت خواستند افراد را به خط کنند و به
بند ببرند.
آن شب دیر وقت بود و فقط من مانده بودم، شعبه خیلی خلوت
بودو فقط صداهایی از انتهای راهرویی که در آن نشسته بودم، میآمد.
صدای نکرهٔ پاسداری به عدهیی از بچهها دستور میداد: جورابهایتان
را در بیاورید!
اول فکر کردم میخواهند شکنجهشان کنند. بعد دوباره صدای
پاسدار آمد که گفت: همه با ماژیک اسم هایتان را روی پاهایتان
درشت بنویسید!
اینجا دیگر قلبم نزدیک بود از حرکت بایستد. چون شنیده بودم
وقتی بچهها را برای اعدام میبرند، به آنها میگویند اسمهایشان را
روی پاهایشان بنویسند، تا بعد از اعدام شناسایی بشوند.
دوباره صدای همان پاسدار آمد: هر کس ساعت، حلقه، انگشتر،
گردنبند دارد در بیاورد و تحویل بدهد.
تعدادی از پاسدارها در راهرو این طرف و آن طرف می رفتند و از حرفهایی که میزدند مشخص بود دنبال فرستادن تیمهای مسلح
به میدان تیرباران هستند. شنیدن این حرفها و این صداها، بهشدت
عذاب آور بود. قلبم از غصه داشت میترکید. خدایا دوباره امشب چه
خبر خواهد شد؟! نیم ساعت بعد همه را به خط کرده بودند و با پای
برهنه پشت سرهم راه انداختند . وقتی صف آنها از جلو من رد شد، از
زیر چشمبند نگاهشان کردم. ۸مرد جوان که بین ۲۰ تا ۳۰سال سن
داشتند، یکی از آنها پاهایش بر اثر شکنجه آش و لاش بود و به سختی
با عصا راه میرفت. یکی دیگر از آنها چشمبندش را کمی بالا زد
که زیر پایش را ببیند که همان موقع پاسدار جلادی که کنارش بود،
باباتون یک ضربه محکم به سر او زد و گفت: چشمبندت را پایین
بکش!
آن جوان با اعتراض گفت: بابا الآن که دیگه داریم برای اعدام
میرویم، ولمان کنید! پاسدار دوباره با کتک جوابش را داد.
یکی از آنها زیرلب چیزی زمزمه میکرد که درست شنیده
نمیشد، به نظر م آمد آیههای قرآن را میخواند.
تا عمر دارم، این صحنه را فراموش نخواهم کرد. نفسم بند آمده
بود. با دیدن این صحنه حال و احساسی داشتم که نمیتوانم درست
بیان کنم، بغض گلویم را گرفته بود. جلادان حتی در آخرین لحظات
هم دست از شکنجه و آزار بچهها برنمیداشتند، بچهها چقدر مظلوم
بودند، آرام از برابرم رد شدند و رفتند، آنقدر آرام و راحت بودند
که انگار نه انگار برای اعدام میروند. بغض داشت خفه ا م میکرد.
ایکاش میتوانستم فریاد بکشم و جلو این بیرحمی و قساوت را بگیرم. میدیدم بهترین جوانها را به همین سادگی اعدام میکنند و
هیچکس نمیتواند کاری بکند. تکتک آنها را از زیر چشمبند نگاه
کردم و از اینکه تا ساعتی دیگر قلب آنها برای همیشه از تپش خواهد
ایستاد دردی عمیق قلبم را میفشرد در دلم میگریستم و ناله میکردم.
ای کاش به جای همهٔ آنها من اعدام میشدم. تحمل آن صد بار ساده تر
از دیدن این صحنهها بود.
محاکمه
زمستان سال۶۲ مرا محاکمه فرستادند. یک آخوند بهعنوان
رئیس دادگاه و یک پاسدار بهاصطلاح دادیار تمام صحنه و اجزای
این بهاصطلاح محاکمه را تشکیل میدادند. آخوند لیستی از اتهامهای
ساختگی را بهعنوان کیفرخواست قرائت کرد. کل محاکمه ۱۰دقیقه
هم طول نکشید و دست آخر با فحش و فضیحت بیرونم کردند.کمتر
از یکماه بعد دوباره برای محاکمه صدایم کردند و همان سناریو
تکرار شد و دوباره فحش و کتک نثارم شد. محاکمهیی در کار نبود.
زندانیان را برای انجام مصاحبه تحت فشار میگذاشتند، و هرکس
قبول نمیکرد همین معامله را با او میکردند و حکمش اعدام بود.
در عید سال۶۳، بعد از اینکه حدود دو سال از دستگیریم گذشته
بود و هنوز بهاصطلاح زیر حکم بودم، یک روز عصر پنجشنبه برای
بازجویی صدایم کردند. دلم فرو ریخت. نمیدانستم چرا صدایم
کردها ند. هزار فرض و هزار سؤال به ذهنم هجوم آورد، نکند کسی
از بچهها دستگیر شده باشد، نکند اطلاعات جدیدی رو کنند، نکند میخواهند جایم را عوض کنند و…وقتی آماده شدم و میخواستم
از بند بیرون بروم، نگاههای نگران بچهها را میدیدم. شهناز که از
دوستان نزدیکم در زندان بود، با نگرانی گفت: ترا به خدا امشب به
بند برگرد.
هر چند خودش هم میدانست دست خودم نیست که برگردم
یا برنگردم، ولی انگار اینطوری خیالش کمی راحت میشد. به او
اطمینان دادم و گفتم: چیزی نیست، میروم و برمی گردم. ولی دلم
مثل سیر و سرکه میجوشید که دوباره چی شده؟
وقتی به شعبه۷ رسیدم، یکی از بازجوها اسمم را پرسید و همین که
اسمم را گفتم، با مشت و لگد به جانم افتاد و مرا به داخل اتاق شکنجه
برد. نمیدانستم چه شده و چه چیزی از اطلاعاتم لو رفته است. سعی
می کردم تمرکزم را از دست ندهم تا بتوانم درست فکر کنم و
رودست نخورم. ولی پشت سرهم سؤال میکردند و با مشت و لگد
و شلاق جواب میخواستند. ذهنم را نمیتوانستم درست جمع و جور
کنم. در یک لحظه به خودم گفتم: اصلاً برای اینکه چیزی را از
دست ندهم، در پاسخ هر سؤالی می گویم نمیدانم و خیال خودم
را راحت میکنم که زیاد هم نیاز به تمرکز نداشته باشم. اینطوری
خیالم راحت شد و اتفاقاَ دیدم تمرکزم را بهتر به دست آوردم.
در اتاق شکنجه چند بازجوی دیگر هم بودند و پشت سرهم
میپرسیدند: جمشید کیه؟ محمد کرمی کیه؟ توی رادیو تلویزیون
میخواستی چه غلطی بکنی؟ سلاحها را کجا مخفی کردی؟
در پی هر جواب»نمیشناسم «یا»نمیدانم «، چند مشت و لگد از هر طرف میزدند و ولکن نبودند.
وسط سؤالها یکیشان سرش را جلو آورد و گفت: چند سالته؟
گفتم: ۲۱سال. گفت: بهعنوان برادر بزرگتر بهت میگم، هر چه
اطلاعات داری بده وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی! چنان
بلایی سرت میآریم که مرغ های آسمون بهحالت گریه کنند!
دلم می خواست با مشت توی دهانش بکوبم و هر چه از دهانم
درمیآید به او بگویم. مردک کثیف خودش را برادر بزرگ من
خوانده بود. یاد برادرم اکبر افتادم. راستی الآن کجاست؟ آیا زنده
است؟ چقدر دلم میخواست ببینمش! کاش میشد فقط یکبار دیگر
او را ببینم.
در نهایت چند نفری مرا با طناب محکم به تخت شکنجه بستند
دستهایم را از بالا با دستبند به لبهٔ تخت بستند و بعد هم پاهایم را آنقدر
کشیدند تا توانستند به لبهٔ پایین تخت برسانند و ببندند. آن قدر محکم
بسته بودند که احساس میکردم کوچکترین حرکتی نمیتوانم بکنم.
بعد هم یک پتو روی سرم انداختند و شلاقزدن شروع شد. سه نفری
شلاق میزدند، یک نفر چپ، یک نفر راست و یک نفر هم از بالا،
در حالی که روی کمرم ایستاده بود، با کابل میزد. هر وقت یکی از
آنها خسته میشد، شلاق را به بقیه که دور تخت ایستاده بودند و دائم
مزخرفاتی میگفتند و فحشهای رکیک میدادند، تعارف میکرد!
آن روز از ظهر تا شب چند بار مرا از تخت باز کردند، روی
صندلی نشاندند و در مقابلم کاغذ گذاشتند و گفتند: بنویس. هر بار که
می گفتم چیزی نمیدانم، دوباره با همان وضعیت به تخت میبستند و شلاق را شروع میکردند. یکی دوبار هم طنابها را باز کردند و گفتند
درجا بزن و بعد از چند دقیقه دوباره به تخت بستند.
آخر شب پاسداری را صدا زدند و گفتند مرا به انفرادی ببرد
و به او سفارش کردند مواظب باش با هیچکس تماس نداشته باشد.
همین که میخواستم از تخت شکنجه پایین بیایم، یکی از بازجوها سرم
فریاد کشید که پایت را روی زمین نگذار، نجس میشود! فهمیدم پایم
خونریزی کرده است. یک دمپایی بزرگ آوردند و گفتند بپوش،
ولی پاهایم آن قدر ورم کرده بود که دمپایی در مقابل آنها مثل کفش
بچههای کوچک بود.