اگر دیوارها لب میگشودند- قسمت چهارم- بازجویی
بازجویی
وقتی به اوین رسیدیم، مردی که صدای نخراشیدهیی داشت، مرا
صدا کرد، نزدیک شد و چادر مرا محکم گرفت و کشید و گفت دنبال
من بیا! مرا از پلههای یک زیرزمین پایین برد. چشمبند داشتم و قیافهٔ او
را نمیدیدم، ولی از حرف زدن و نفس نفس زدنش احساس میکردم
که آدم چاق و تنومندی است. او از همان جا شروع به فحاشی کرد و
با چوبی که دستش بود، گاهی روی سرم میزد. اعتراض کردم که
چرا میزنی؟! او که انتظار چنین واکنشی نداشت، قدری مکث کرد
و بعد با چوبی که در دست داشت محکم به سر و صورتم کوبید و
گفت: مثل اینکه حواست نیست اینجا کجاست؟ اینجا اوین است،
اینجا فقط من حق دارم حرف بزنم، اینجا تو باید خفقان بگیری.
اینجا فقط وقتی من گفتم و من خواستم حرف میزنی! فهمیدی؟!
وقتی وارد زیرزمین شدیم، صدای شلاق زدنها و نالهها و جیغ
و فریاد زنان و مردانی که زیرشکنجه بودند، فضا را پر کرده بود.
تعدادی را که همان روز دستگیر کرده بودند، به آن زیرزمین آورده
و زیرشکنجه برده بودند. تعدادی را هم در انتظار نشانده بودند تا
نوبتشان برسد. مرا هم پشت در اتاقی نشاندند و گفتند این جا باش
تا نوبتت برسد. از داخل اتاق صدای فریاد دلخراش یک زن و نعره
و داد و فریاد بازجوها میآمد. مرد جوانی را هم در همان راهرو
به تخت بسته بودند و بهشدت شلاق میزدند. بازجوها به او که گویا
ورزشکار بود، فحش میدادند و میگفتند تو ورزشکار بودی، نه؟
پس بگیر! و با کینهیی حیوانی او را میزدند.
یکی دیگر از برادران مجاهد را که تمام پاهایش آش و لاش شده
بود، وسط راهرو سرپا نگهداشته و یکی از بازجوها شلاق را دور سر
خودش میچرخاند و به زمین میزد و میگفت باید از روی شلاق
بپری و اگر نمیتوانست، شلاق محکم به پای زخمی و شکافته شده اش
میخورد و او با آه و ناله به زمین میافتاد . ولی آنها دوباره او را با
ضرب شلاق و کتک و ناسزا سرپا میکردند و این کار، بارها و بارها
تکرار شد.
در همان نزدیکی من دختری را به یک نیمکت بسته بودند و
چند بازجو او را شلاق میزدند و او با تمام قدرتش فریاد میکشید.
در هر گوشهٔ آنجا که بعدها فهمیدم زیرزمین بند ۲۰۹ اوین است،
بساط شکنجه برپا بود. بازجوها دائم در رفت و آمد بودند. در همان
حال آخوندی کنار من آمد و آهسته به من گفت: »این صداها را
میشنوی؟ «سعی کردم خودم را عادی نشان بدهم گفتم: »آره،
میشنوم! «گفت: »اگر حرف نزنی تو هم سرنوشتت همین است .
گفتم: »من چیزی ندارم که بگویم «. گفت: خودت میدانی، ولی
یادت باشد که من بهت گفتم! «. این را گفت و رفت. چند دقیقهٔ بعد
دو نفر دیگر آمدند و پرسیدند: مهناز…کیست؟ گفتم: نمیشناسم!
گفتند: پس شناسنامهاش در خانهٔ شما چه کار میکرد؟ از آن جا که
میدانستم دستگاهشان خیلی بیحساب و کتاب است گفتم: اشتباه
میکنید، توی خانه ما نبوده! یکی از آنها چنان با لگد به پهلویم زد که
چند متر آنطرفتر پرت شدم. چند فحش رکیک هم دادند و رفتند و
گفتند بعداً خدمتت میرسیم!
با خودم میگفتم چیزی که آن همه دربارهاش شنیده بودی، حالا
درانتظارخودت قرار گرفته است . خودت را برایش آماده کن!هر چند
نگران بودم و دلهره داشتم، ولی از خودم مطمئن بودم که عزمم برای
مقاومت جزم است. برعکس آن چه که شکنجهگرها فکر میکردند،
دیدن و شنیدن ناله و فریاد بچههایی که دور و برم شکنجه میشدند،
اگر چه خیلی برایم سخت و زجرآور بود، ولی از مقاومتشان نیرو
میگرفتم و در دلم آنها را تحسین و برایشان دعا میکردم. احساس
میکردم که تنها نیستم چون صدها و شاید هزارها نفر از مجاهدین در
اینجا و زندانهای دیگر زیرشکنجه هستند.
یکی از بازجوها در حالیکه با لحن مسخرهیی حرف میزد، از
مقابلم رد شد و با نوک کفشش به پایم زد و گفت: می دونی اینجا
کجاست؟ به این جا میگن اوین! اوین…یعنی حالا ببین!
از لحن حرف زدنش به نظر م آمد که حالت عادی ندارد. مثل
آدمهایی که مست کردهاند یا مثل کسی که مواد مخدر مصرف کرده و نمیتواند حتی در حرف زدن تعادلش را حفظ کند.
بعد از یکی دو ساعت آمدند و مرا به اتاق دیگری بردند. یکی
پرسید: شمارهٔ پایت چند است؟ نفهمیدم منظورش چیست، گفتم: ۳۷ .
گفت: خب پس تا ۵۰ جا دارد که بزرگ شود! من باز منظورش را
نفهمیدم. دختر مجاهدی را که قبل از من شکنجه میکردند، از تخت
شکنجه باز کرده و کنار اتاق روی زمین نشانده بودند، سعی کردم
او را ببینم، ولی هر بار که سرم را برای دیدنش بالا میبردم، یکی
از بازجوها محکم بر سرم میکوبید. آن دختر ناله میکرد و پاهایش
تماماً خون آلود بود. قبل از اینکه مرا روی تخت شکنجه بخوابانند،
از تشت آبی که در گوشهٔ اتاق بود، با یک لیوان پلاستیکی آب پر
کردند و گفتند بخور! ابتدا تشنهام بود و لیوان اول را تا ته خوردم.
دوباره لیوان را پر کرد و داد دستم، گفتم نمیخورم! با شلاق میزد
و میگفت اجباری است! باید بخوری! تا ۱۲ - ۱۰ لیوان آب آورد
و هر بار با شلاق و کتک میخواست که بخورم و میگفت اگر
یک قطرهاش روی زمین بریزد تمام تشت را میدهم بخوری. داشتم
می ترکیدم، سرانجام مرا روی تخت انداختند، اول تلاش کردم دراز
نکشم، ولی چند نفر روی سرم ریختند و در یک چشم بهم زدن مرا
خواباندند، دست و پایم را به تخت بستند و یک پتوی کثیف را هم
روی سرم انداختند . یک تشت آب هم زیر پاهایم گذاشته بودند،
روی پاهایم آب ریختند و شلاقزدن را شروع کردند. آن خواهر
شکنجه شده که نشسته بود، با آه و ناله التماس کرد که دست از سر
من بردارند و نزنند، بازجوها با مشت و لگد او را ساکت کردند و از اتاق بیرون بردند و در راهرو نشاندند.
چون موقع شلاق زدن، زیاد تکان میخوردم، یک نفر روی
سرم نشست و بقیه به نوبت شلاق میزدند. در لحظه دو نفر بهصورت
یک در میان شلاق میزدند و میگفتند هر وقت خواستی اعتراف
کنی با دستت علامت بده. هر چند دقیقه یکبار که احساس خفگی
میکردم، با دست علامت میدادم که میخواهم حرف بزنم تا وقتی
از روی سرم بلند میشوند، کمی نفس بکشم. نهایت آرزویم این بود
که سکته کنم و بمیرم. تا جاییکه توان داشتم سرم را بلند میکردم
و محکم به تخت میکوبیدم، شاید فرجی حاصل شود و بمیرم، اما
سخت جان تر از آن بودم که خودم خیال میکردم.
حین شکنجه یک بار آخوند محمدی گیلانی و یکبار هم
لاجوردی برای سرکشی به زیرزمین آمدند. گیلانی بالای سر من
آمد و از بازجوها پرسید مشکلی ندارید؟ یکی از بازجوها با حالت
مسخره و لحن لومپنی از او پرسید: حاج آقا این کاری که ما میکنیم
اسمش شکنجه است؟!
بعد خودش و بقیه بازجوها خندیدند. گیلانی هم در جوابش با
همان حالت تمسخر گفت: نخیر! این شکنجه نیست. چون شما موظفید
حقایق را بدانید.
این حرف سراسر وجودم را لبریز از خشم و کینه نسبت به این
دژخیم کرد. دلم میخواست بلند شوم و با دستهای خودم خفه اش
کنم. اما دست و پایم بسته بود. در همان حال به او گفتم: حقیقت؟!
ای کاش شما دنبال حقیقت بودید!
احساس کردم حداقل یک ذره سبکتر شدم.
بعد از مدتی تعدادی از شکنجهگرها رفتند و تعدادشان کم شد
و آنها هم که مانده بودند از شکنجهٔ من خسته شدند و مرا از روی
تخت باز کردند و به راهرو بردند و گفتند کنار دیوار درجا بزن.
همین که میایستادم با لگد یا شلاق میزدند. در جا زدن روی پاهای
شکنجه شده، برای این بود که ورم پاها کمی بخوابد و بتوانند بیشتر
بزنند.
در حال درجازدن، برای اینکه درد را فراموش کنم، شروع کردم
به سرود خواندن. از اینکه آنها نمیتوانستند از هیچکدام از بچههایی
که آن شب در آن زیرزمین بودند، اطلاعاتی بگیرند، احساس غرور و
افتخار میکردم. شکی نداشتم که بیشتر از یک هفته نگه نمیدارند
و اعدام میشوم. به خودم میگفتم یکی دو هفته دیگر هم میگذرد و
تمام میشود و برای همیشه آسوده میشوی.