728 x 90

به‌یاد مجاهد شهید مسعود علایی خستو، نوه پدر طالقانی، شهید سرفراز قتل‌عام سال ۶۷

مسعود خستو، نوه پدر طالقانی شهید سرفراز قتل عام سال ۶۷
مسعود خستو، نوه پدر طالقانی شهید سرفراز قتل عام سال ۶۷

به‌یاد مجاهد شهید مسعود علایی خستو، نوه پدر طالقانی، شهید سرفراز قتل‌عام سال ۶۷


راوی: مسعود علایی خستو، نوه دختری آیت‌الله طالقانی، در سال ۱۳۴۳ در تهران به‌دنیا آمد از همان دوران کودکی با مفهوم مبارزه و دردهای ناشی از آن آشنا گردید.

او عضو انجمن دانش‌آموزان مسلمان یکی از دبیرستان‌های شمال و غرب تهران در بخش دانش‌آموزی سازمان بود.


یکی از آشنایان او می‌گوید:


«مسعود در مهر سال ۶۰ در خیابان گیشا با یورش پاسداران به منزل‌شان دستگیر شد. مسعود ۱۷ساله بود که دستگیر شد. در بیدادگاه به ۱۱سال زندان محکوم شد. در بازجویی به‌شدت شکنجه شد تا قفل دل پرمهر و رازدارش را بازکنند، اما او لب از لب بازنکرد! یکی از حماسه‌های مسعود مقاومت ۲ساله و قهرمانانه‌اش در سلول‌های انفرادی زندان گوهردشت بود. انتقال او به سلول انفرادی نه به‌خاطر کسب اطلاعات بلکه به‌خاطر درهم شکستن مقاومتش بود. همواره به بهانه‌های ساختگی او را تحقیر و شکنجه می‌کردند».
یکی از همرزمانش در زندان، در این‌باره می‌گوید:
«مسعود را در سال ۶۱ در زندان قزلحصار در محلی که قرنطینه نام داشت و معروف به گاودونی بود شناختم. او شدیداً مورد آزار و اذیت جلاد حاج داوود رحمانی قرار داشت».


در یک گزارش دیگرآمده است:


«مسعود به‌خاطر این‌که نوه پدر طالقانی بود، بارها توسط خود لاجوردی تهدید شده و از او خواسته شده بود که همکاری کند. یکبار هم لاجوردی جهت مصاحبه پیش او رفت، ولی باز جواب رد شنید.
آخوند نیری که مسعود خستو را می‌شناخت، پس از توهین به او و پدربزرگش، گفت: «نوه طالقانی هستی؟ برو... اعدام!
او با دفاع جانانه از سازمان پرافتخار مجاهدین هیبت پوشالی «هیأت مرگ» خمینی دجال را به هیچ گرفت و با بوسه بر طناب‌دار مرگ را تسلیم اراده مجاهد خلق نمود.


و حالاخلاصه‌ای از نامه جگرسوز مادر شهید:


«هر وقت می‌دیدمش و احوالش را می‌پرسیدم با تمام رنج‌های جسمانی می‌گفت: ”شما خوب باشید ما خوبیم“. همیشه آرزوی آمدنش را داشتم، دلم می‌خواست اگر برای چند صباحی هم شده بیاید و منهم جسم رنجورش را مرهمی بگذارم. او راحت شد، ولی من تا آخر عمر باید در غم او بسوزم و بسازم؛ با آن سن کم، یک ابرمرد ویک آزادمرد بود».

داستان مسعود خستو، نوه پدر طالقانی
دیگری مسعود خستو بیگناه
چون بیاوردند در بیدادگاه
گفت قاضی: «هان! که باشد این دگر
گفت: «من هستم نوه از آن پدر»
گفت: «منظور از پدر گو با شتاب»
گفت: «آن کو بود روح انقلاب!»
گفت: «روح انقلاب این رهبر است
این خمینی که همه ما را سر است»
گفت: «نه! منظور من فرزانهایست
که ازین رهبر بسی دور و بریست
آیت اللهی ست او از طالقان
جملهی خلقند او را عاشقان»
گفت: «این را هم جزایش هست دار
گر چه هرگز سر نزد زو هیچ کار»
اینچنین جان هر آن مظلوم را
می گرفتند و هر آن محکوم را
می کشیدندش به اوج دارها
آن تبهکاران و آن خونخوارها

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/bca16158-25e7-4c9e-83b5-690ce878225d"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات