تبیین جهان- شماره ۴۴
جامعهشناسی
چند سطر از کتاب زمینه جامعهشناسی را میخوانم تا مشخص شود آنهایی، تاثیر فلسفههای متضادشان در آزمایشات علمی، مشخص که در مثالهای قبلی نبود؛ اکنون در مسائل اجتماعی، چگونه مشخص میشود.
گفتیم که یک عده معتقد بودند که»بودن «، یعنی در چشم من بودن، یعنی ً مثلا توی دهن من بودن. در فلسفه پراگماتیسم، بودن، یعنی مفید بودن، یک چیزی تا آن جا هست و حقیقت دارد که مفید هست، منفعت دارد. از همان کتاب ادامه میدهیم:
»بیشتر جامعه شناسان آمریکایی باور دارند که میتوانند ً مستقیماً به وسیله حواس خود با“ اعیان خارجی ”روبهرو شوند (هر چه در حس بیاید) و بدون مداخله زمینه ذهنی خود (بدون جمع بندی، بدون تبیین و)... ، آنها را دریابند. از این رو روشها و فنونی برای مشاهده مستقیم و ثبت و ضبط مشاهدات خود، ترتیب میدهند، و از هر گونه تبیین یا تفسیر، روی میگردانند، غافل از آن که هیچ واقعیتی بدون مداخله ذهن و تبیین و تفسیر آن، معنیدار و قابل ادراک نمیشود، (بدون اینکه بنشینیم تبیین کنیم که چرا طرف، این پشت قدم میزند که قابل فهم نخواهد بود. و ذهنی خود، جهان را بنگرد و بشناسد. غفلت اینان از جنبه ذهنی علم، همینطور در مورد جهان) و هیچکس نیست که بدون وساطت دنیای سبب میشود که معتقدات نسنجیده و تعصبات دیرین خود را به جای نظریه یا فلسفهیی سنجیده، مبنای داوری قرار دهند و محسوسات خود را در پرتو آنها تبیین و تفسیر کنند و به خطا افتند «... . .
روانشناسی
هنوز دنبال این هستیم که ببینیم در علوم اجتماعی، نداشتن فلسفه درست، به چه صورت اثر میگذارد و چطور پشت این قضایای علمی، فلسفه خوابیده است. نمونه بعدی، مربوط به روانشناسی است. ابژکتیویسم، عینگرایی محض، برونگرایی، فقط روی مشاهدات و ملموسات تکیه کردن، از تبیین و جمعبندی و... طفره رفتن (چون با منافع متضاد است)، روانشناسی را به مکتبی میکشاند که میگویند؛ که ّمتکی به دیدگاه پراگماتیستی است . بدان رفتارگرایی اجازه بدهید از کمی قبلتر بررسی کنیم. روش برخورد ایدهآلیستی قدیم، پدیدهها و حالات روانی را مبتنی بر درون نگری محض ـ یعنی هر چه در درون هست، مستقل از بیرون ـ بررسی میکرد. به قانونمندیهای روان انسان، به عینیات روان انسان، بهقول فیزیولوژیستها: به مبانی فیزیولوژیکی کارکردهای روانی و ذهنی، یعنی به اندام ذهن، مغز و همان سیستمهای انطباقی ـ که صحبتش را کردیم ـ توجهی نداشت. بنابراین، مسائل را بسیار اسرارگونه و مبهم تفسیر میکرد. مثلا اگر از یکی از صاحبان این طرز تفکر ایدهآلیستی می پرسیدیم که چطور میشود که بسته به نرمی یا زبری یا کیفیات مختلف هر شیء که در داخل دهان ما قرار میگیرد یک نوع بزاق با فرمول متفاوت ترشح میشود، بزاق ویژهٔ همان چیزی که در دهان گذاشتیم، (برای یک دانه ماسه همان بزاقی را ترشح نمیکند که ً مثلا برای یک تکه گوشت ترشح میکند). ممکن بود بگوید خوب، خدا خواسته است. خوب، البته خدا خواسته، ولی قانونمندیش چیست؟ هر جوابی میداد، جز اینکه سراغ پایگاه و مبنای عینی و مادی این قضیه برود... .
پس با مجموعهٔ آنچه گفتیم و خواندیم، میتوان نتیجه گرفت که از یک طرف، شناختهای علمی، لزومًا بر یک دیدگاه فلسفی استوار هستند. از طرف دیگر، این دیدگاه خودش ـ ولو بهطور ناخودآگاه ـ روی قلمرو شناختهای علمی ما اثر میگذارد، یا آن را محدود میکند یا گسترده نموده و یا دست و پایش را باز میکند. اگر درست باشد، میدانش باز میشود و پرواز میکند و در غیراینصورت، دست و پایش را میبندد. پس، بایستی آرزو کنیم که دیدگاه فلسفی هر چه واقعبینانه تری داشته باشیم تا هیچ واقعیتی از نظرمان پنهان نماند...