گلههای پاسدار و بسیج و مأموران حقیر ولگرد خیابانها در جستجوی جوانان شورشی تا پاچه بگیرند و تحویل سر جلاد بدهند. تصویرش را که به آتش میکشم با سوختن ریش و چشم و عمامهاش سبکبال میشوم. عمود خیمه نظام را میگویم. این لحظهای است که تمام وقت مشتاق تکرار مجددش خواهم بود.
پلاکارد رهبر مقاومت خونبار را که نصب میکنم پیروزی را در مقابلم میبینم. در لحظهای اثیری در آسمان آبی شهیدان لبخند رضایت میزنند و اسیران نگاه منتظرشان به من دوخته است. میدانند که چه میگویم: به شما وفادار ماندم. راه و آرمان شما در من زنده است. درد و رنج و خون شما ثمر خواهد داد. پیمانمان باقی است تا جاودان.
هر کجا و هر زمان کودکان خیابان، زباله گردها، زنان و مردان لهیده از ستم، خانههای محقر و کارگران گرسنه در جستجوی کار، پدرها و مادرهای نگران، دست فروشها و صحنههای گاه و بیگاه شقاوت مأموران نهیب اقدام سریعتر و مؤثرتر میزنند. شرمنده میشوم و صدایی در ذهنم میپیچد: سریعتر! مؤثرتر!
خانواده شهیدان و اسیران را از خودم میدانم. شرم حضور مانع دیدار آنهاست و با واسطه به خانوادههایی که ندیدهام ادای دین میکنم و امکان بیابم برگ سبزی نثار قدوم اسطورههای استقامت و پاکبازی میکنم. اسم مسعود به من قدرت میدهد و نام مریم دریای لطف به رویم میگشاید. آسمان آبی مهر و آزادی تصویر او را در خود دارد.
کتمان نمیکنم انگیزه مضاعفی نیز دارم. کف به لب آوردن تواب تشنه به خون، سرگیجه گشتاپو را لو داده است...
و از خوشی پرواز میکنم.
کوچکترین شورشی