نزدیک پنج ماه از دستگیریمان میگذشت.
نزدیک ظهر گفته شد وسایلمان را جمع کنیم که به زندان شهربانی برویم.
اما قبل از آن، چند روزی باید در زندان دادگاه باشیم.
ابتدا فکر کردیم که من و سهیلا میرویم.
وسایلمان را جمع کردیم و بیرون آمدیم که دیدیم خواهران دیگر هم هستند.
خیلی خوشحال شدیم و همدیگر را بوسیدیم و در آغوش گرفتیم.
اولین بار بود که همه با هم در یک محل میتوانستیم باشیم.
به زیرزمین دادگاه که رسیدیم، فضاحتی بود آن سرش ناپیدا.
آنقدر کثیف بود و بو میداد که اصلاً نمیتوانستیم تحمل کنیم.
ظهر روز بعد وقتی نهار خوردیم و دور هم نشستیم، حکیمه گفت:
بچهها الآن که با هم هستیم خوب است، هر کدام نکتهای یا انتقادی دارید.
یا هر حرفی که دوست دارید و لازمه بگویید.
یا از هم مشورت بگیریم، الآن بهترین موقعیت است. نمیدانیم چند روز با هم خواهیم بود.
زری و بتول، انتقادی به فائزه داشتند که مطرح کردند و فائزه انتقادش را پذیرفت.
بهرغم پذیرش او زری گفت:
من همچنان از فائزه دلخور هستم. او نباید هیچ لحظهای مقاومتش را از دست میداد.
فائزه توضیحات خودش را داد، و از وضعیتی که پیش آمده بود شرمنده بود. حکیمه برای زری توضیح داد که این احساس کدورت، از انتقاد فائزه بهمراتب بدتر است.
بهتر است همینجا و همین لحظه هر چه هست به فراموشی سپرده شود.
بعد از پایان آن بحث،من از خودم گفتم و تأکید کردم که هنوز هم ذهنم درگیر است
حکیمه گفت: در رابطه با کاری که پاسدار اسلامی کرد؟
بله، فکرمیکنم شاید من برخوردم ضعیف بوده ….
سهیلا و حکیمه هم از لحظات خودشان گفتند.
پیشنهاد حکیمه برای برگزاری آن نشست در اولین روز ورودمان، خیلی به جا و حق بود.
درست بعد از آن نشست ما افراد دیگری بودیم….