سرانجام به سلول برگردانده شدم. تیمم کردم نماز بخوانم. بالشتی را روی پاهایم
گذاشتم. و با آرامش نمازم را خواندم و از خداوند تشکر کردم. که مرا همراهی میکند و دعا کردم که تا آخر بتوانم مقاومت کنم.
آن روز روزه بودم، اما آخر شب هم که آب خواستم به من ندادند.
معمولاً وقتی که زندانی را با کابل میزدند تا چند ساعت از دادن آب به او ممانعت میکردند.
مثل اینکه چند نفر بلافاصله بعد از خوردن آب، دچار خونریزی کلیه شده بودند و آنها بهدلیل اینکه فرصت، برای بازجویی و گرفتن اطلاعات از دست نرود از مواردی که باعث تأخیر در بازجویی و ادامه شکنجه میشد جلوگیری میکردند.
…. همزمان نگاهم روی نوشتههای روی دیوار زندان ثابت ماند.
نزدیک رفتم و دستی روی دیوار کشیدم.
دیوارهای زندان دفتر مقاومت و سرگذشت زندانیان است.
آخرین حرفها در آخرین لحظهها، سفارشها، تجربیات، شعرها و خطهای عمودی و بیشمار که از شمارش روزهای زندان حکایت میکرد.
مشغول خواندن شدم، خواندن آن جملههای زیبا وجودم را پر از آرامش کرد..
آیا میتوان خورشید را از تابیدن و بهار را از آمدن بازداشت؟
من تا آخرین لحظه مقاومت خواهم کرد“.
“آدم همیشه در حال انتخاب است زندگی زیباست ای زیباپسند.
“ سحری بود و هنوز گوهرماه به گیسوی شب آویخته بود.“
“اینجا محل آزمایش من و توست پس مقاومت کن.
دو روز بعد نزدیک افطار بود که متوجه شدم دو سه نفر مشغول جاروی راهرو و شستن ظروف هستند.
بعد از لحظاتی صدای آرامی را شنیدم که گفت: حالت خوب است؟ جلوی در رفتم و گفتم: سلام، خوبم.
او سریع رفت و نفر بعدی گفت: تو فروغ هستی؟ حالت چطور است؟ پاهایت را ببینم.
و ادامه داد، برایت یک پیغام از سهیلا دارم.
کاغذی را از شکاف در با سرعت به من داد.
پیام از طرف سهیلا بود. در شروع نامهاش با خوشحالی از نجات و فرار بقیه اعضای هسته نوشته بود…..