بعد ۱۰دقیقه ماشین ایستاد. ۲نفر بالا آمدند و بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنند، با لگد ابتدا خودم و بعد ساکم را پرتاب کردند پایین. در یک حیاط با باغچهیی در وسط. در حالی که چشمبند داشتم منتظر ماندم اما بعد از چند ساعت که خسته شدم و نشستم، ناگهان زیر مشت و لگد گرفته شدم، آنچنان بیرحمانه میزدند که پرتاب شدم وسط باغچه و با سر رفتم توی دیوار.
دژخیم گفت: «فکر نکنی اینجا خانه خاله است. آمدی که حساب تمام منافق بازیهایت را پس بدهی. اینجا آخر خط ما و شماست».....
یکشب صدایم کردند برای بازجویی. به یک راهرو باریک برده شدم. ولی آنقدر خوابم میآمد که همانجا افتادم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم دیدم دارند رویم آب میریزند و با لگد زدن به پهلوهایم صدایم میکنند. به هر زوری بود بلند شدم.
بازجو گفت: «امشب یک تعدادی سؤال میکنم باید همه را جواب بدهی»
گفتم: «حرفی ندارم، من سال۶۰دستگیر شدهام و بعد از آن از هیچ چیز خبر ندارم»
همین که این را گفتم ۲نفر ریختند سرم، آنقدر زدند که دوباره بیهوش شدم. نمیدانم چقدر گذشت، یا بعد از آن چه شد، اما وقتی چشم باز کردم دیدم گوشه یک سرویس افتادهام. چشمبند نداشتم، ۲نفر را دیدم که مثل کوکلس کلانها نقابزده بالای سرم نشستهاند....