من کودک کارم
من لباسی را می دوزم که خودم هرگز نخواهم پوشید
من نانی را می پزم که هرگز تعمش را نخواهم چشید
میوههای را میفروشم که خودم نخورده ام
من ماشینی را تعمیر میکنم که هرگز سوار نخواهم شد
من برنجی را میکارم که بر سفره مان سهمی از ان نیست
کفشی را واکس میزنم که هیچ وقت نخواهم پوشید
من در معدنی کار میکنم که گرمای زغالش را هرگز حس خواهم کرد
ظرفی را درست میکنم که هیچ وقت در آن غذایی نخواهم خورد
من خانهیی را می سازم که هرگز در آن نخواهم خوابید
چرخهای را تعمیر میکنم که من را به مقصدی نمیرساند
کار من برای دیگریست، من کودک کارم
اما آرزوهایم خیلی بزرگست
آرزوهای که روی دیوار فردا نقاشیشان میکنم
فردایی که همه بچهها در آن می خندند
فردایی که شادی را میشود لمس کرد و با امید به آمدنش چشم دوخت
فردای که در آن به مدرسه میرویم و آگاهی و حقیقت بیدارمان میکند
فردایی که در آن هیچ کودکی بدون لباس نیست و بازیکردن از یادمان نرفته است
و من آن روز را انتظار میکشم