سلام بر تو که بانگت صدای بغض خداست
صدای ملت رنجور زیر جور و جفاست
به بغض خلق ستمدیده گشتهای مانند
که سر کشیده و بانگش ز هر کران به هواست
درود باد به هر حرف و واژه و سخنت
که شعله شعله ز هر واژه آتشی برخاست
ترا چو جان و زجان بیش عزیز می دارد
هر آنکه جانش ازین درد و داغ در غوغاست
بنال هان که ازین ناله کار سر گیرد
که با ستمگر خائن، خروش و خشم رواست
مروت است که چون تو خروش بردارد
هر آنکه خسته و مجروح تیغ جور و جفاست
تو را نشان هر آن خسته از ستم دادم
که بغض خویش چو او وا کنید بیکم و کاست
چنان تو سر به بیابان گذاشت هر بیدل
سپس سلاح به کف برگرفت و رزم آراست
خوش آتشی که برون زد ز اندرون تو مرد
که از زبانهٔ هر شعله قامتی برخاست
م. شوق۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲