منیره رجوی
اواخر سال۶۴بود که اسم من و هفت هشت خواهر زندانی دیگر را هر شب از بلندگو میخواندند، که فردا جهت بازجوی بهسالن بند بیاییند. منیره هم در میان ما بود از ۵صبح ما را به شعبه ۷میبردند و آنجا در راهرو مینشستیم و منتظر بازجوی بودیم ولی صدایمان نمیزدند و حرفی با ما نداشتند. اما هر بازجو یا پاسداری که رد میشد چند لگد و ضربه بهما میزد و عبور میکرد.
وقتی در شعبه منتظر میماندیم فریادهای دردناک و زجرآور تعداد زیادی از افراد را در زیر شکنجهها میشنیدیم ولی با خودمان هیچ کاری نمیکردند، حتی اجازه بلند شدن از جایمان را هم نمیدادند. بهخاطر اینکه مدت طولانی در یک وضعیت در کنار راهرو مینشستیم بدنمان خشک میشد. ولی قیمت هر تکان خوردنی معادل چند مشت و لگد بود. هر بار چند اسم دیگر را میخواندند ولی ما را صدا نمیزدند چیزی را نمیدیدیم و جز زجههای درد آورد دیگران چیزی نمی شنیدیم.
میخواستند روحیه هایمان را در هم بشکنند و از انتظار و دل شوره ما را بهنقطه استیصال برسانند. یک بار در میان آن انتظارها منیره بهخاطر ناراحتی قلبی که داشت حالش بد شد و بر زمین افتاد چند نفری بهسراغش رفتیم تا کمکش کنیم در کمتر از یک دقیقه بازجوهایی که تحمل کمترین رابطههای انسانی بین ما را نداشتند و از پیش، ما را زیر نظر گرفته بودند وحشیانه بهجانمان افتادند و تا توانستند ما را زدند. منیره را هم کشان کشان بهاتاق بازجویی بردند وقتی منیره برگشت و از او پرسیدم از تو چی میخواستند گفت همانجا من را در گوشه یک اتاق انداختند و بازجو با لحن کین توزانه و حیوانی میگفت چقدر بهتو ارادت دارند حالا هم که این همه ارادتمند تو هستند، حتی یک ضربه هم بهتو نمیزنم تا آنهایی که هوادار برادرت هستند بهدردت نرسند همینجا بیفت و بمیر. تا روزی خودم میکشمت، خیال کردی، تا آخرین لحظه عمرت باید تقاص برادرت را پس بدهی.
گویی که آنها در تمام روز منتظر صحنه کمک کردن ما بهمنیره بودند تا بهانهای برای انتقام گرفتن از او پیدا کنند. مظلومیت و صبر منیره در جایی برجسته میشد که سنگین و با وقار مینشست و در مقابل تمام آزار و اذیتی که بهخاطر کینهشان بهمسعود، علیه او اعمال میکردند دم بر نمیآورد. شیوه شگفتآور منیره برای در هم شکست دشمن صبر و بردباری بود.
خیلی وقتها خود پاسداران و بازجوها از اینکه با زبانهای پرکین و زهرشان بهاو حرفهای رکیک و زشت میزدند ولی او واکنشی نشان نمیداد خسته و کلافه میشدند.
یک بار هم با منیره در راهرو شعبه منتظر بودیم که منیره بهخاطر ناراحتی قلبیش بهآب نیاز داشت که قرصش را بخورد، بهیکی از بازجوها که عبور میکرد گفت قدری آب میخواهم که دارو بخورم. آن جلاد که ابتدا او را از زیر چادر نشناخته بود پرسید اسمت چیست؟ وقتی گفت منیره، پاسدار گفت حتی اگر بمیری بهتو آب نمیدهم مگر اینکه نسبت بهمسعود ابراز انزجار کنی، منیره مکثی کرد و گفت نیازی بهآب ندارم.....