همه جا سرد است اما نه سرمای زمستان. همه جا تاریک است اما نه بهخاطر آن که چراغی روشن نیست. همه جا بهنظر ساکت میآید اما نه بهخاطر آن که صدایی شنیده نمیشود. بیشتر آن که نور و گرما و شور ما را دزدیدهاند و به غارت بردهاند. اما...
ناگهان ابرای پربرف و سیاه
از پس کوه بلند
سر درآورده و بالا اومدن
ای خدا!
حالا که رفته زمستون و شده فصل بهار
پس چرا ابرای پر برف تو حالا اومدن؟
از خودش هزاران بار پرسیده بود آیا اگر صدایی شنیده نمیشود واقعاً صدایی نیست؟ آیا تیرگی همه جا را گرفته و رنگها را به اسارت برده و هیچ نیست؟ اگر شب با همه سیاهیاش از عهده نور یک شمع بر نمیآید چطور باور کند که سیاهی میتواند بیهیچ روزنهای فراگیر شده باشد؟ این سؤالی بود که باعث شده بود همیشه در پی جواب آن حرکت کند.
همه بیچاره و درمونده شدن!
همه ناراحت از این مهمون ناخونده شدن!
کی دیگه میتونه از خونه پا بیرون بذاره؟
کیه گندم بکاره؟
توی این سرما و سوز
چه کسی ابرا رو جارو میکنه؟
چه کسی برفا رو پارو میکنه؟
چه کسی راه در ابرای پربرف سیاه وا میکنه؟
کی میره خورشید و پیدا میکنه؟
یکبار دیگر وسایلش را مرتب کرد. لباسش را در آینه بررسی کرد و فکری به ذهنش آمد. با یک تغییر ساده خیلی چیزها آمادهتر بهنظر میآمد. ساعت مچی روی دستش بیقرارتر از خودش بود. او را هل میداد که باید زودتر کوله را به پشت بیندازد و حرکت کند. میدانست که تا رسیدن راه زیادی ندارد اما در مسیر باید حواسش را جمع کند.
اگه بیکار بشینیم، باید همه
فکر قبرستون و تابوت بکنیم
میدونین!؟
اگه با هم فوت بکنیم
ابرا رو باد می بره بهار می شه
وقت کشت و کار می شه
همه آستینا رو بالا میزنیم کار میکنیم
میریم و خورشید و بیدار میکنیم...
چند کوچه پس کوچه را رد کرد و به آن تابلو منحوس که در روز بارها و بارها نگاهش کرده بود و برایش نقشه کشیده بود رسید. معطل نکرد. نباید فرصتها را از دست داد. شعلهیی که از نور خبر میداد را زیر عکس منحوس پلید ولیفقیه کشید و شعله کارش را کرد. یکباره هم فریاد شد، هم نور شد و هم گرما شد. میغلتید و هر چه از جنس ناجنس بود را میچرخاند و فرو میبرد.
ناگهان درهای بسته وا شد
هایوهوی بچهها برپا شد
ما میریم ابرا رو جارو میکنیم
ما میریم برفا رو پارو میکنیم
راه در ابرای پربرف و سیاه وا میکنیم
ما میریم خورشید و پیدا میکنیم
هرکی خورشید و میخواد
پاشه همرامون بیاد!
مثل همیشه و قرار همیشگیاش تلویزیون را روشن کرد و روی کانال سیمای آزادی گذاشت. اول اخبار همیشه از جنس خورشید و نور است. اول اخبار همیشه از جنس هیاهوی خاموشناشدنی خروش آزادی است. اول اخبار از حرارت و شور میگوید. اما این بار فقط شعلهیی که خودش برافروخته بود نبود بلکه این شعله همراهان بسیاری داشت نوری از آتش و خروشی از فریاد.
هرکی خورشید و می خواد
پاشه دنبالم بیاد!
ذ- فرخندی