کتاب بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران- قسمت بیست و یکم
آن روز با محمود از کوچه پسکوچهها خودمان را به خیابان ری رساندیم. کوچهها و خیابانهای سرراه را خیلی سریع طی کردیم و ناگهان از نبش خیابان ادیبالممالک، روبهروی بازارچه نایبالسلطنه در خیابان ری سردرآوردیم. انتظار داشتم مدتی آنجا بمانیم تا «او» از راه برسد. ولی نفهمیدم چه شد و او از کجا و کدام طرف وارد شد. فقط در یک لحظه غیرقابل پیشبینی محمود دستم را توی دستش گذاشت. حنیفنژاد!
دستم توی دستهایش گم شده بود. یلی را دیدم با سینهیی ستبر و قدی برافراشته، چهرهیی پرصلابت، لهجهیی شیرین، زبانی صریح، رفتاری بینهایت ساده و بیریا و عواطفی رقیق. در همان برخورد اول، شدت یگانگی و یکرنگیاش من را بهشدت جذب خود کرد. او را نمیشناختم اما فقط حضورش کافی بود تا به سؤالات مختلفی که در ذهنم جرقه میزد پاسخ دهد! میدانید، همانطور که در بالا اشاره کردم، روزگار ابهام و تردید و فقدان مینیممهای انقلابی بود. دورانی بود که هیچکس به دیگری اعتماد نمیکرد، دوران سرخوردگی نسبت به هر گونه فعالیت سیاسی، دوران شکست و رکود جنبش و انقلاب و دورانی که هیچگونه رهبری انقلابی در صحنه حضور نداشت، جز همان رهبران سنتی که حالا کاملاً از رمق افتاده بودند. دورانی که ساواک جولان میداد و گروههای مختلف سیاسی را در همان بدو شکلگیری یا اولین اقدامشان بهدام میانداخت. برای من در رابطه با سازمان، اگر چه این پروسهها طی شده بود و وجودم در عطش انقلاب میسوخت، اما نباید انکار کرد که در اعماق ذهن، اشباح لرزان تردید وسوسه میکرد. اما آن روز بهمحض دیدن او، گویی سایهها در شعلههای وصل سوختند و خاکستر شدند. آخر او نامش حنیفنژاد بود.
اگر سر هر قرار دیگری بود، دوست نداشتم محمود من را با کسی که برای اولین بار او را میدیدم تنها بگذارد. اما اینبار از اینکه او بلافاصله خداحافظی کرد و رفت کاملاً راضی بودم.
تا رسیدن به خانه، تقریباً نیم ساعتی راه بود ولی نفهمیدم این راه را چگونه طی کردم. ظاهراً مسیر خانه ما بود، ولی او بود که من را همراه خودش میبرد. مثل یکبرادر؟ مثل یکپدر؟ مثل یک دوست خیلی صمیمی؟ مثل یک معلم دلسوز؟ یا مثل یک مرشد و پیرمراد! نه! نه! هنوز نمیدانم چه اسمی رویش بگذارم، مثل همه این چیزها ولی خیلی بیشتر از این چیزها. بعدها شنیدم که حنیفنژاد در هر جلسه مذهبی یا سیاسی که وارد میشد، همه حاضران از هر قشری که بودند، به احترام او از جای برمیخاستند تا او وارد شود. صلابت و جاذبهاش همیشه اطرافیان را تحت تأثیر قرار میداد. یادم میآید که حتی شکنجهگران او در زندان اوین مرعوب شخصیتش بودند. یکی از دژخیمان درباره محمدآقا گفته بود: حنیفنژاد مرد بزرگی است و شخصیتش طوری است که هیچکس نمیتواند در مقابل او تاب بیاورد. ما که بهزور شکنجه میخواهیم او را بشکانیم آخر کار خودمان درهم شکسته و حقیریم…
در دنیای سیاستپیشگی و روشنفکرنمایی روز، این اولین بار بود که رابطهیی از جنس اعتماد مطلق را حس میکردم و خودم هم با آن خو مینمودم. اولین بار بود که با یگانگی تمام به سؤالات کسی پاسخ میدادم. آه که چه بار سنگینی را از روی دوشم برمیداشت. میدانید چرا؟ چون هیچ فاصلهیی بین من و خودش باقی نمیگذاشت. مرا با همان واقعیتی که داشتم باور داشت و خودش هم همان بود که بود. وقتی به خانه رسیدیم، با اینکه برای اولین بار بود به آنجامیآمد، آنقدر بیتکلف و راحت در اتاق نشست که انگار خانه خودش است. فهمیدم که یک انقلابی جدی، هرگز اسیر تعارفات نیست و تمام هنرش جذب کردن بیشتر افراد و افزودن به راندمان و تعهد انقلابیش میباشد.
آن روزها برای کندن از محیطهای خانوادگی و دوستان عاطفی و فاصلهگرفتن با دنیای عادیگری، سعی میکردم عواطف خانوادگی را در مقابل عواطف انقلابی کوچک بشمرم یا به نفی صوری واقعیتها بپردازم. اما محمدآقا در تفسیری تکاندهنده و بهغایت بدهکارانه از آیه «مالکم لا تقاتلون فی سبیلالله والمستضعفین من الرجال والنساء …» چرا در راه خدا و انسانهای بیپناه و تحت ستمی که راه بهجایی نبرده دست یاری میطلبند، مبارزه نمیکنید و… (آیه ۷۵ سوره نساء) مرا سر جایم نشاند و نشان داد که بهعنوان عنصر آگاه و انقلابی، بایستی حتی در مقابل کاستیهای دیگران، خودم را مدیون و بدهکار بدانم. او متقابلاً ارزشهای واقعی اطرافیان و مردمی را که با آنها سروکار داشتیم برمیشمرد و در رابطه با خانواده نیز نشان میداد که چگونه میشود در اوج دوستداشتن آنها، به مبارزه حرفهیی روی آورد و تازه آنها را هم که آماده همهگونه فداکاری هستند، جذب مبارزه کرد.
بعد از اولین دیدار، تا چند روز از خود بیخود بودم. انگار با احساس بیوزنی روی ابرها حرکت میکردم. حتی چندبار پدر و مادرم پرسیدند که مهدی مگر چه شده؟ و تو در چه عالمی هستی؟! ولی راستیراستی، در درون من اتفاقی افتاده بود. با تب وصل از درد بیگانگی درآمده بودم. در زندگی ۲بار دیگر شاهد چنین لحظهیی بودم.
روزی از روزهای آبان۵۱ در زندان شماره ۳ قصر، مسعود را نشناخته پیدا کردم و در وجودش رمز بودن را. یک بار دیگر هم در زمستان۵۴ در سلولهای بند۶ کمیته، وقتی دیگر بار صدایش را شنیدم، در یک چشم بههمزدن صاحب همهچیز شدم. از آن پس کمیته و ساواک با تمام دژخیمانش پوشالی بیش نبود.
اما دومین دیدار با حنیف، گمان میکنم وقتی بود که ما دیگر یک تیم ۳نفره شده بودیم. قبل از ارتباط با سازمان، با تفاسیر مختلف قرآن آشنایی داشتم. تا آنجا که بههمراه یکی از همکلاسیهای آن زمان، باورمان شده بود که ما هم میتوانیم کمکم تفسیری بر قرآن بنویسیم!… بهخصوص که مقداری هم فلسفه و منطق و فقه و اصول خوانده بودیم. به همین جهت در زنگ قرآن و نهجالبلاغه حنیف، فکر میکردم دست پری در این زمینه دارم، اما وقتی او شروع به تفسیر آیات سوره محمد کرد، تمامی دستگاه حقیرم فرو ریخت....