کتاب بنیانگذاران- قسمت سیزدهم
خاطرات مجاهد صدیق محمد سیدیکاشانی
رهبران نهضت آزادی بعد از ۱۵خرداد۴۲ در واقع فکری و راهی بهنظرشان نمیرسید. درمانده بودند و نمیدانستند که چکار باید کرد. ولی دانشجوها و جوانان پرشور نهضت احساس میکردند که نمیتوانند آرام بنشینند و علاوه بر این دیگر نمیشد با فعالیتهای سیاسی، کاری را در شرایط آن روز پیش برد. باید کار دیگری کرد. این بود که فشار میآوردیم به بقایای نهضت، که بیشتر هم دانشجوها بودند، که آقا بیایید بنشینیم یک کاری بکنیم، یک فکری بکنیم، یک سازمان جدیدی بهوجود بیاوریم. این فشارها و پیگیریها و دنبالکردنها ادامه داشت تا اینکه یک روز یکی از اعضای نهضت آمد و به من اطلاع داد که آنچه که میخواستی بهوجود آمده. من خیلی خوشحال شدم. گفت که فردی بهنام «محمدآقا» با تو فردا بعدازظهر ساعت۵ دیدار خواهد داشت.
تاریخ آن روز فکر میکنم حوالی ۱۵، ۱۶، ۱۷شهریور۴۴ بود. من رأس ساعت۵ رفتم به منزل آن فرد و آنجا با مردی بلندقد، چهارشانه، با قیافهیی باصلابت و حرکاتی سنگین و لهجهیی آذری مواجه شدم. رفتار و حرکات و صحبتهای او از همان لحظه اول من را متحیر کرد. حالتی در من بهوجود آورد که زبانم از توصیف آن واقعاً عاجز است. «محمدآقا» پس از سلام و علیک و صحبتهای اولیه، از کودتای ۲۸مرداد، از فاجعه ۱۵خرداد، از خیانتها و اختناقی که رژیم شاه حاکم کرده بود صحبت کرد. از فقر و بدبختی مردم، از ثروتهای در حال انباشت عده قلیلی که به همه چیز مسلط شده بودند، و در انتهای بحث با لحنی سنگین و گرفته گفت: «چیه این زندگی؟!» با وجود همه آمادگیهایی که برای مواجهه با مرگ و شکنجه و زندان پیدا کرده بودم، این جمله سهکلمهیی کوتاه مرا بهشدت تکان داد... .