728 x 90

آخرین خنده‌ٔ لیلا - فقط به جرم خواهر بودن!

آخرین خنده‌ی لیلا ۵ – خاطرات مهری حاجی‌نژاد

آخرین خنده‌ٔ لیلا   شماره ۵
آخرین خنده‌ٔ لیلا شماره ۵

آخرین خنده‌ٔ لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجی‌نژاد است. در پنجمین قسمت از این کتاب صوتی خاطراتی از کودکان شهدا و زندانیان مجاهد خلق نقل شده است. کودکانی با سرنوشتهایی متفاوت، کودکی که اکنون به رزمنده‌ای در ارتش آزادیبخش ملی ایران تبدیل شده و کودکی که در سن ۳سالگی برای یافتن مادر مجاهدش، از او بازجویی کرده‌اند.

 

 

فقط به جرم خواهر بودن!

گلناز، خواهر مجاهد خلق مصطفی معدن پیشه بود و به همین علت هم او را دستگیر کرده بودند. ولی او توانسته بود برادرش را از خانه فراری دهد و پاسداران گلناز را دستگیر کرده بودند. او را آن‌قدر زده بودند که بدنش متورم شده بود.

از او رد و محل مصطفی را می‌خواستند. گلناز فقط گفته بود نمی‌دانم، نمی‌دانم. بعد از چند روز سه فرزند گلناز را هم به بند آوردند و تحویل ما دادند. سال ۶٢خبر رسید که مصطفی در درگیری شهید شده است.

ما این را به گلناز نگفتیم و نمی‌دانم گلناز کی این خبر را فهمید. ولی سال ۶٢او را از بند ما منتقل کردند و دیگر نفهمیدم به کجا رفت و هنوز هم نمی‌دانم سرنوشت او و بچه‌هایش چه شد.

کودکان در اسارت

لاجوردی که کینه‌یی حیوانی نسبت به سازمان مجاهدین خلق ایران و به خصوص مسئولان سازمان داشت می‌گفت کاری می‌کنم که بچه‌های مجاهدین جلو پدر و مادرهایشان بایستند و از بچه منافق، پاسدار و پیرو خط امام خواهم ساخت.

اواخر اردیبهشت ۶١، یکی از این بچه‌ها را به سلول ما آوردند و برای نگهداری موقت تحویل سودابه، یکی از زندانیان دادند.

اسم این بچه را مهدی گذاشته بودند، وقتی او را به بند آوردند، چهار، پنج ماهه به نظر می‌رسید. بسیار ضعیف و مریض احوال بود.

او را همراه با دو بچه دیگر از یکی از خانه‌های مجاهدین که مورد حمله قرار گرفته و کلیه افراد آن را به‌ شهادت رسانده بودند، به اسارت گرفته بودند.آن روز دمِ غروب بود که این بچه را به بند ما آوردند. همه دور او جمع شدیم. بعدها فهمیدم که علی فرزند دلبند مجاهد شهید فاطمه ابوالحسنی، دانشجوی ٢۴ساله بود که در روز ١۵اردیبهشت ۶١در درگیری با پاسداران به‌ شهادت رسید. روزانه چند ساعت را صرف رسیدگی و پرستاری او می‌کردم.

یکی از روزهای بهار ۶۴او را از سودابه گرفتند و بردند. به‌تازگی به‌طور اتفاقی فهمیدم او به ارتش آزادیبخش پیوسته و اکنون از رزمندگان این ارتش است. صابر همان علی یا مهدی است. این خبر یکی از خوشحال کننده‌ترین خبرهایی بود که در زندگیم شنیده‌ام.

کودکی که هرگز پیدا نشد

در پاییز ۶١، خواهری بهنام فرزانه را به سلول ما آوردند که ٢٠سال داشت و اهل رامسر بود. فرزانه یک روز داستان خود را این‌طور برایم تعریف کرد:

«صبح زود از خانه بیرون رفتم که نان بخرم، وقتی برگشتم دیدم پایگاه ما که همسر و پسرم حنیف در آنجا بودند مورد تهاجم پاسداران قرار گرفته و منطقه محاصره است.

چند ماه در خانه یکی از اهالی رامسر پناه گرفتم. خانم صاحبخانه خودش رفت و از خانه ما که مورد حمله قرار گرفته بود، برایم خبر آورد.

آنطور که فرزانه تعریف می‌کرد برای ما تقریباًً قطعی شد که همسر و پسر سه ساله‌اش در آنجا شهید شده‌اند. در زمستان ۶١خواهر دیگری به اسم شهین را از بند ٢۴۶به بند ما منتقل کردند.

شهین گفت در بند ٢۴۶هم یک پسربچه سه ساله مدت کوتاهی پیش ما بود که اسمش حنیف بود، … اما فرزانه هر چه می‌پرسید بیشتر یقین می‌کرد که او همان حنیف اوست. تا سال ۶۵که من در جریان بودم از حنیف هیچ خبری نشد.

زندان در زندان!

اواخر زمستان ۶٠روزی یکی از بچه‌ها وقتی از بازجویی برگشت، به من گفت زهرا از نفرات»شور «یکی از مناطق دانش آموزی را دیده که زیر شکنجه درهم شکسته و با بازجویان همکاری می‌کند.

باید مفروض می‌گرفتم که تمام آنچه را که بعد از ٣٠خرداد باهم انجام داده بودیم او می‌دانست و در اختیار بازجویان قرار می‌داد. به هرحال آن روز زهرای خائن به بند ما آمد و همه اتاقها را چک کرد ولی من به ترتیبی از چشم او مخفی ماندم.

خودم را به جای خواهرم جا زدم!

اواخر فروردین ۶١یکروز در میان اسامی‌ که برای ملاقات خواندند، یک اسم هم به نام معصومه حاجی‌نژاد بود. معصومه اسم خواهر کوچکم بود، اول قدری مات مانده بودم که موضوع چیست؟ آیا معصومه هم دستگیر شده است؟

با خودم تصمیم گرفتم به‌عنوان معصومه بروم. ناگهان یادم افتاد که پارسال معصومه دستگیر شده بود و یک‌ماه هم در اوین بود.

شاید مادرم این کار را کرده باشد. حدسم درست بود. وقتی پشت شیشه ملاقات قرار گرفتم آنا هراسان و مضطرب و غمزده از پشت شیشه سراغم آمد.

ولی بعد که با سر با هم سلام علیک کردیم نگاهش را به من دوخت و هر دو به هم خندیدیم. به این ترتیب من با اسم معصومه ملاقات کردم.

این علامت مثبتی بود چون از یک‌طرف معلوم بود که هنوز چیزی از من دست رژیم نیست و از طرف دیگر فهمیدم که می‌توانم همین سناریو را بروم یعنی به جای خودم، خواهرم باشم و خودم را با نام و هویت او در زندان معرفی کنم چرا که او هیچ فعالیتی نداشت و فقط یک‌ماه به‌خاطرداشتن نشریه مجاهد در زندان نگهش داشته بودند.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/7c07a616-a522-4bfe-80a5-af9d6c26bcca"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات