728 x 90

آخرین خنده‌ٔ لیلا - مادر آبی دلاور و دوست داشتنی

آخرین خنده‌ی لیلا ۴ _خاطرات مهری حاجی‌نژاد

آخرین خنده‌ٔ لیلا   شماره ۴
آخرین خنده‌ٔ لیلا شماره ۴

آخرین خنده‌ٔ لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجی‌نژاد است. در چهارمین قسمت از این کتاب صوتی از «مادر آبی» می‌گوید؛ از ناهید و هایده، دانشجویان قزوینی که به‌خاطر احترام به پیکر اشرف رجوی و موسی خیابانی بر سر دار شدند.

از اشتباه در صف اعدام و مجاهدی که در برف‌های تپه‌ٔ پشت اوین در خون غلطید. از اعظم، جلیله و رویا و از عشقی که هرگز نمی‌میرد و زخمی که روح انسان را می‌سوزاند….

 

 

مادر آبی دلاور و دوست داشتنی

جا دارد بعد از رفتن آصف و دیگر بچه‌ها... از مادر آبی یاد کنم که مثل پروانه گرد شمع وجودشان می‌چرخید. بسیار مهربان و از جنوب تهران بود.

چشمان آبی داشت و از آنجا که اغلب بچه‌ها در بند اسم مستعار داشتند ما هم به‌خاطر چشم‌های آبیش به او مادر آبی می‌گفتیم.

او همیشه خوش‌رو و با محبت بود. چند روز بعد که با مادر آبی قدم می‌زدم از او پرسیدم: «چرا روزی که بچه‌ها را می‌بردند شما آن‌قدر نماز خواندید؟» مادر گفت: «برای سر فرازی این دخترهای گلم نماز می‌خواندم. چه آرام و معصوم می‌رفتند…»

چه آرام و معصوم می‌رفتند….

یک روز دو دختر بسیار تکیده را که معلوم بود دوقلو هستند با پاهای کبود و زخمی به داخل بند هل دادند. ناهید و هایده، اهل قزوین و هر دو دانشجو بودند. هر دو را می‌شناختم.

صبح روز بیست بهمن شصت هر دو را باهم برای بازجویی صدا زدندند ولی زود برگشتند. ناهید گفت امروز ما را بالای سر اجساد اشرف رجوی و موسی خیابانی بردند و خواستند که به آنها توهین کنیم.

ولی من قبول نکردم و بازجو گفت آماده‌باش که امشب حکم اعدامت اجرا بشود. چه روز عجیبی بود ناهید و هایده، هر دو به‌خاطر اشرف رجوی و موسی خیابانی روزه گرفته بودند و دژخیم از آنها می‌خواست که به سردارا نشان توهین کنند. هایده و ناهید آن شب به عهد خود وفا کردند.

اعدام اشتباهی

یکی از اتفاقات بسیار دردناک اعدام بی‌حساب و کتاب و اشتباهی افراد بود.

نقل و انتقال زندانیان در داخل زندان به این صورت انجام می‌گرفت که همه نفرات را پشت سرهم ستون می‌کردند و هر کس گوشه‌ٔ لباس جلویی را می‌گرفت و حرکت می‌کردند.

یکی از خواهران هم سلولیم ماجرایی را که برای خودش پیش آمده بود برایم تعریف کرد:

«یکی از روزهای زمستان ۶۰از ساختمان دادستانی بیرون آمدیم تا ما را به بند برگردانند. نگو که در همان لحظه صف دیگری نیز که شامل زندانیان اعدامی بود همزمان از ساختمان بیرون آمد.

هنوز اول راه بودیم که صف ما از وسط قطع شد و چون چشمبند داشتیم اشتباهی به پشت صفی رفتیم که آنها را برای اعدام می‌بردند.

کمی‌که جلو رفتیم احساس کردم مسیر اشتباه است و همان مسیر هر روزی نیست به زندانبان گفتم: «مگر ما را به بند نمی‌برید؟»‌گفت: «مگر نشیندی که شما برای اعدام می‌روید؟» با صدای بلند داد: «زدم که برای چی مرا برای اعدام می‌برید؟» با سماجت برگشتم.

همان موقع دختر دیگری که اسمش نسرین بود با صدای بلند گفت: «مرا اشتباهی آورده‌اید. من تازه دستگیر شده‌ام. اشتباهی هم دستگیر شده‌ام و اصلاً کاره‌ای نیستم مرا کجا می‌برید‌؟» ولی او را برای اعدام بردند از آن پس دیگر هیچ وقت از آن خواهر خبری نشد.

پرنده‌ای خونین بال بر روی برفهای اوین

در داخل اتاق به تپه‌های سفید برفی نگاه می‌کردم. یکدفعه دیدم یک نفر تلوتلو خوران از روی تپه‌ها به سمت بالا می‌رود. خشکم زده بود که او کیست؟

در همین حین صدای شلیک سه تک تیر آمد و آن مرد جوان بر روی برفها افتاد. چند نفر سر رسیدند و پیکر غرق در خون او را برداشتند و بردند و من برفهای خونین را می‌دیدم و نمی‌دانستم موضوع چیست؟

جنگ رو در رو

من اعظم را از بیرون می‌شناختم. از بخش دانش آموزی جنوب تهران بود. آوازه مقاومت اعظم در زیر شکنجه در همه‌ٔ بندها پیچیده بود. زیر حکم اعدام بود. بعداً شنیدم این مجاهد قهرمان در جریان قتل‌عام سال ۶۷اعدام شده است.

عقده‌های سر ریز شده دژخیم

بند ۲۰۹اوین بازجویی داشت که می‌گفتند از دانشجویان خط امامی‌و عضو سپاه پاسداران بود. اسم واقعیش را نمی‌دانم ولی اوایل، اسمش صالح بود.

این بازجو وقتی کم کم از عشق مجاهدین به مسعود رجوی آگاهی پیدا کرد اسم خود را عوض کرد و اسم خودش را مسعود گذاشت.

بعدا یکروز که به سرور گفتم نمی‌فهمم چرا این شکنجه‌گر اسم خودش را مسعود گذاشته؟ سرور گفت: «او می‌خواهد این نام را لوث کند و عشق ما به مسعود را مخدوش کند.»

حماسه صلابت و پایدار با سرور مشهدی

اولین بار وقتی در بند ۲۴۰بالا بودم او به اتاق ما منتقل شد. سرور طی مدتی که در ۲۰۹بود خیلی کابل خورده بود.

طوری که به سختی روی پاهایش راه می‌رفت. بعدها خبردار شدم که سرور، همان‌طور که خودش هم می‌گفت هرگز به دادگاه نرفت و بدون هیچ حکمی‌ اعدام شد.

عشقی که هرگز نمی‌میرد…

با جلیله فروتن هم اتاقی بودم. جلیله یک معلم انقلابی بود که همزمان در درمانگاه هم کار می‌کرد. در ۲۷سالگی دستگیر شد.

جلیله پس از تحمل چهار سال اسارت از زندان آزاد شد. او در شهریور ۶۶به ارتش آزادیبخش پیوست و سرانجام در سال ۶۷در عملیات فروغ جاویدان بشهادت رسید.

زخمی‌که روح انسان را می‌سوزاند

روزی در اتاق باز شد و یک نفر جدید به جمعمان اضافه شد. اسمش رویا بود. بسار ژولیده بود با سرو وضع کثیف و کاملاً آشفته و در هم ریخته. تعادلش را از دست داده بود.

یک روز وقتی رویا را بردند، مینو به ما گفت: «رویا هیچ فعالیت سیاسی نداشته، ولی بازجویان وحشی به خیال این‌که او دارد مقاومت می‌کند، به او تجاوز کرده‌اند و او به همین جهت تعادلش را از دست داده است.»

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/6f632450-72b2-44d3-b70e-7efcba6c6090"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات