آخرین خندهٔ لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد است. در نخستین قسمت از این کتاب صوتی، چگونگی آشنایی با سازمان مجاهدین خلق ایران خلال زندگینامه و دفاعیات بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران و دیگر زندانیان سیاسی مجاهد خلق در زمان محمدرضا شاه تصویر شده است. همچنین خواهر مجاهد مهری حاجینژاد از دیداری فراموش نشدنی در فاز سیاسی سخن میگوید، دیدار با مریم رجوی.
مقدمه
تجربه زندان در یککلام چیزی نبود جز عبور لحظه به لحظه از یک تراژدی فوق متناقض جنگ نابرابری در سرزمین دشمن. آن هم دشمنی که چنان مرزهایی را در شقاوت در نوردیده که نظیرش را حداقل در قرنهای اخیر در هیچ کجا نمیتوان پیدا کرد.
ای کاش خمینی فقط آدمها را میکشت و به همین بسنده میکرد ولی او و بازماندگانش هرگز به کشتن انسان اکتفا نکردند.
آنها نه تنها ۱۲۰هزار تن از بهترین فرزندان مردم ایران را کشتند بلکه به نابود کردن یک نسل و طغیان علیه بشریت نیز کمر بسته بودند. آن هم به سفاکانهترین شکل ممکن.
همه چیز از این جا شروع شد…
اوایل بهار ۱۳۵۴در خانه کوچکمان در شماره ۱۹کوچه خوشخبر واقع در خیابان هخامنش تهران در گوشهیی از اتاق مشغول درس خواندن بودم.
کمیآن طرفتر برادرم «احد» با دوستش آرام باهم صحبت میکردند. من آن زمان کلاس اول راهنمایی مدرسه ماد بودم نمیدانم چه شد که حرفهای برادرم و دوستش توجهم را جلب کرد.
از حرفهای آنها چندان سر در نمیآوردم فقط این را فهمیدم که از بدی بعضی آدمها و نیز از کسانی صحبت میکنند که گویا دیگر آنها را نمیبینند و…
احد الگوی من در زندگی
با خودم فکر کردم که موضوع چیست؟ اما موضوع هر چه بود برای من هر کاری که برادرم احد میکرد درست بود. کارهای احد ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
احد هر روز با دوستهای جدیدی به خانه میآمد. آنها ساعتها باهم کتاب میخواندند کتابهایی که با روزنامه جلد شده بود و برخلاف بقیه کتابها نوشتههایش ریز بود و کاغذش کاهی. عکس و منظره هم نداشت.
یکروز به او گفتم آیا میتوانی از این کتابهای خودت برای من هم بخری؟ خیلی دلم میخواهد بخوانم. خندید و گفت برایت میخرم روز بعد کتابهایی برایم آورد که البته جلدشان روزنامه نبود. «با شدن و بیشدن»، «آب و گندم»، «ماهی سیاه کوچولو» و…
با علاقه زیاد همه را خواندم ولی خیلی زود تمام شد. بعد از آن هر شب انتظار میکشیدم که ساعت هشت شب احد از دانشگاه به خانه بیاید و بپرسم که برایم چه کتابهایی آورده است.
رونویسی از دفاعیات و زندگینامه مجاهدین خلق
یکروز صبح وقتی احد داشت برای رفتن به دانشگاه آماده میشد مرا صدا زد و خیلی آهسته به من گفت یک کاری بهت میگویم که انجام بدهی ولی به هیچکس نباید بگویی.
بعد یکی از آن جزوههای خودش را با چند برگ کاغذ سفید و دو سه قطعه کاربن به من داد و گفت از روی این جزوه سه نسخه رونویس کن. زندگینامه محمد حنیفنژاد و دفاعیات سعید محسن، علی میهندوست، محمود عسگریزاده و مسعود رجوی در دادگاههای نظامی شاه بود.
احد و صمد در مسیر شناختن مجاهدین خیلی به من کمک کردند بهخصوص احد که برایم فقط یک برادر نبود بلکه یک دوست خیلی صمیمی بود و علاوه بر آن حق پدری هم به گردنم داشت.
بعد از فوت پدرم در حالی که خودش ۱۸سال بیشتر نداشت مسئولیت همه ما را به عهده گرفت.
با سرنگونی رژیم شاه دیگر من به آرزویم رسیده بودم؛ همه جا کتابهای مجاهدین در دسترس بود. هرشب از صمد آدرس محلهای مختلفی را که مجاهدین برنامه داشتند میگرفتم و هر طور شده خودم را به آنجا میرساندم.
یک دیدار فراموش نشدنی
یکی از روزهای گرم مرداد ۵۸که یکی از زیباترین روزهای زندگیم است به ساختمان بنیاد علوی مراجعه کردم مرا به طبقه دوم راهنمایی کردند.
در اتاقی نشستم و خواهر مریم رجوی که آن موقع گویا از مسئولان دانش آموزی بود و من او را نمیشناختم.
بیش از یک ساعت با من صحبت کرد. از من پرسید میخواهی چکار کنی و برای چه آمدهای؟ گفتم میخواهم مجاهد بشوم.
فعالیت در شاخه دانش آموزی
پرسید: «کدام مدرسه هستی؟» گفتم: «مدرسه عاصمی.»گفت: «آیا میتوانی دوستان مدرسهات را جمع کنی و به اسم مدرسهتان کار کنید؟» آن قدر غرق نگاه و صحبتش شده بودم که با شوق در جوابش گفتم: «آری!»
از اوایل سال ۵۹مسئولیت چند مدرسه به من واگذار شد. درگیریهای زیادی با بهاصطلاح مربیان فالانژ امور تربیتی و سایر معلمها و نفرات فالانژ و حزبالهی این مدارس داشتیم. سرانجام پس از یک ماه تظاهرات و اعتصاب و تحصن من و فرشته و آتوسا را از دبیرستان اخراج کردند.
در واقع ما و تعدادی دیگر از اعضای شورای مدارس دخترانه تهران در تشکیلات دانش آموزی بودیم. بسیاری از آنها در این نبرد به شهادت رسیدند.