آخرین خندهٔ لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد است. در هشتمین قسمت از این کتاب صوتی، گوشههایی از شرایط زندان بازگو شده است، از جمله هواخوری و برنامههایی که برای ۱ساعت هواخوری در هفته در نظر میگرفتند، زندگی جمعی و وارستگی از هر گونه تعلق دنیوی، همچنین مایهگذاری خواهران مجاهد خلق برای خبرگیری از سازمان.
هواخوری
تا سال ۶٢ما هیچگاه هواخوری نداشتیم و تمام وقت در اتاق و بند بالای زندان اوین محبوس بودیم. از سال ۶٢به بعد هفتهیی یک روز یکساعت و گاه یکساعت ونیم به ما هواخوریمیدادند.
ما برای این یک ساعت به اندازه بیش از ١٠ساعت برنامهمیریختیم: لباسهایمان را آفتاب بدهیم، با دوستان مختلف در اتاقهای مختلف بند پایین قرار اجرا کنیم، در هوای آزاد قدم بزنیم، در هوای آزاد حتماً سرود بخوانیم، با فشرده کردن جورابها توپ درست کرده مقداری هم والیبال بازی کنیم، بازی خرپشتک و بازی زو هم که حتماً باید اجرا میشد چون در بند جا برای این بازیها نداشتیم… وقتی از حیاط زندان به آسمان نگاه میکردیم انگار از ته چاه آسمان را نگاه میکردیم.
زندگی جمعی
هرماه یک بار به مدت ١٠دقیقه از پشت شیشه ملاقات داشتیم. برخی نفرات در تمام سالیان اسارتشان هیچ ملاقاتی نداشتند. برخی نیز ممنوعالملاقات بودند.
ولی فضای زندگی جمعی در زندان هیچگاه اجازه نمیداد که اینگونه نفرات کمبودی احساس کنند. روزهای ملاقات، بند خیلی شلوغ بود.
هر گروه که از ملاقات برمی گشت همه دور آنها جمع میشدیم تا هم خبرهای تازه را بشنویم و هم از آ نچه در ملاقاتها واقع شده بودیم مطلع شویم.
در ١٠دقیقه ملاقات حتماً هر کدام چند دقیقهیی را صرف سلام و احوالپرسی با بقیه مادران و پدرانمیکردیم. البته در صورتی که زندانبان متوجه این امر میشد با تهدید و توهین زندانبان مواجه بودیم.
ولی ارزشش را داشت. چون آنها پدر و مادرهای همه ما بودند و بسیاری از آنها را از فاز سیاسی میشناختیم. این برخوردهای ما باعث شده بود که آنها هم در بیرون زندان مناسبات صمیمی و گرمی با هم داشته باشند و یار و مددکار یکدیگر باشند.
دخل و خرجمان یکی بود
در تمام پنج سالی که من زندان بودم هیچیک از ما کیف پول شخصی نداشتیم. از پلاستیکهای نان یک کیسه بسیار بزرگ درست کرده بودیم که اغلب لباسهای اضافه را در آنمیگذاشتیم.
محل پول همه ما هم داخل همین کیسه بود که اسم آن را فیل گذاشته بودیم. هرکس پول به دستش میرسید خودش پول را داخل همان ساک، قرارمیداد.
هیچکس نه پولش را میشمرد و نه درپی آن بود که چیزی از آن به خودش تعلق بگیرد. واقعیت این بود که در تمام لحظات هر یک از ما منتظر بودیم که اسممان را برای بازجویی یا شکنجه بخوانند یا روانه میدان تیرباران بشویم.
به همین دلیل هیچ وابستگی و تعلقی به این امور در ما ایجاد نمیشد و ما هر چه داشتیم باهم داشتیم. سالهای ۶٣به بعد گاه که به ندرت برخی نفرات آزاد میشدند از پولی که جمع کرده بودیم به او میدادیم تا بتواند مخارج خروج از ایران و پیوستن به سازمان را حل کند.
مایه گذاری از خود برای کسب اخبار جدید
اواخر سال ۶٣تعداد زیادی از زندانیان حکم گرفته به قزلحصار یا شهرستانهای دیگر منتقل شدند. در نتیجه جمعیت ١٠٠نفری اتاقهای اوین به ۴۵تا ۵٠نفر زندانی رسیده بود.
در این ایام تقریباً هیچ زندانی جدیدی به بند نمیآوردند و گاه مدتها میشد که از هیچ کجا خبری نداشتیم. یک روز گفتیم خوبست کاری کنیم که مجبور شوند ولو بهخاطر تنبیه یکی از ما را برای بازجویی صدا کنند تا بفهمیم در شعبههای بازجویی چه خبر است، آیا نفر جدیدی دستگیر شده است تا از طریق او بتوانیم خبری از سازمان بگیریم.
شهناز برای آوردن خبر به بازجویی میرود
یادش به خیر شهناز احسانیان که بهخاطر شادی و سرحال بودنش زبانزد بچهها بود، گفت امروز سر غذا کاری میکنم که خائنان از من گزارش بدهند و بابت آن مرا برای بازجویی صدا کنند.
همین کار را هم کرد. ظهر سر ناهار ته دیگ را برداشته به آسمان پرتاب کرد و گفت که این چه غذایی است. همین کافی بود. پس فردای آن روز شهناز را برای بازجویی صدا کردند.
با خواندن اسم او همه زدیم زیر خنده، چون معلوم شد که کلک ما گرفته است. اگر چه می دانستیم که قیمت این کار را شهناز باید بدهد.
وقتی شهناز برگشت گفت که تعدادی را هنگام خروج از مرز دستگیر کرده بودند. از جمله خواهری به نام جمیله را که شمالی بود و سال ۶١از زندان آزاد شده بود. تعدادی را هم از قزلحصار برای بازجویی آورده بودند.
مهری گفت که این بار من میخواهم بروم ببینم چه خبر است. او که چشمش بر اثر ناراحتی کبد لکههای سیاه زیادی آورده بود و خودش هم بسیار لاغر شده بود چندبار به شوخی وسط اتاق گفت خانه ما کنار کشتارگاه است، نمیدانی چه صحنههایی از کشتار را آدممیدید.
بریدههای خائن فکر کردند که او دارد خط مشخصی میدهد و بهسرعت علیه او گزارش دادند. روز بعد اسم مهری را برای بازجویی خواندند و عین قضایای شهناز تکرار شد. آنها ابله بودند و نمیدانستند که ما آگاهانه این کارها را میکنیم.