آخرین خندهٔ لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد است. در سومین قسمت از این کتاب صوتی یاد یاران و همرزمان دیرین زنده شده است. یارانی چون عطیه، لیلا، الهه، سودابه، سیمین و دیگر یلان و گردان مجاهد خلق. آنها که چون کبوترانی رها، خنده بهلب پرکشیدند.
به یاد یار و همرزم دیرینم
وقتی پس از ورود به بند ناگهان چشمم به عطیه افتاد دیدم همه او را با نام اصلی خودش عطیه صدا میزنند. تعجب کردم.
چون آن موقع هیچکس در زندان با اسم اصلی نبود. از او پرسیدم: «عطیه چی شده؟ مگر لو رفتهای؟» گفت: «پدرم من و خواهر کوچکم و دایی و نسرین خالهام را تحویل دادستانی داد.»
پدر عطیه حزب الهی بود و رژیم او را گول زده بود که اگر خودت بچههایت را تحویل بدهی آنها اعدام نخواهند شد.
از آن روز عطیه هم صحبت اصلی من بود. روزهای آخر شهریور سال ۶۰ساعت ۱۲شب در حالی که من و عطیه تازه خوابیده بودیم ناگهان زن زندانبان داخل آمد و گفت عطیه بیاید. بند دلم پاره شد. فکر نمیکردم او را دیگر نبینم.
اما صبح شد و از عطیه خبری نشد. صبح یکی از بچهها از بازجویی برگشت و گفت: «به او تا ساعت چهار صبح وقت دادند فکرهایش را بکند یا باید مصاحبه کند و سازمان مجاهدین خلق ایران را محکوم کند یا اعدام شود.» ساعت ۶عصر اخبار رادیو رژیم اسم او را همراه با دهها نفر دیگر از اعدام شدهها خواند.
آخرین خنده لیلا
یکی از شبهای دیماه ۶۰زندانبان در اتاق را باز کرد و زندانی جدیدی را به اتاق ما فرستاد. زندانی جدید لیلا (شیدا) ارفعی بود با چشمان مشکی و ابروی پیوسته و چهرهیی همیشه خندان.
لیلا تا قبل از اینکه به بند بیاید ۱۵روز تمام شکنجه و بازجویی شده بود و در واقع پروندهاش بسته شده و حکم اعدامش را هم به او ابلاغ کرده بودند.
روز ۱۶اردیبهشت ۶۱هنوز سر سفره ناهار نشسته بودیم که ناگهان یکی از زنهای پاسدار به نام حسنی جلو در اتاق ظاهر شده و با اشاره دست به لیلا گفت پا شو بیا! او را بغل کردم و بوسیدم.
باورم نمیشد که دژخیم میخواهد لیلا را از کنار ما ببرد و سر ببرد. از لیلا دیگر هرگز خبری نشد و حتی رژیم هم اسمش را اعلام نکرد.
گلی سرخ بر روی قلبش
الهه محبت و سودابه بقایی دو میلیشیای هم تیم بودند و دو روز بعد از دستگیری من، دستگیر شده بودند. آنها را تا آنجا که میتوانستند شکنجه کرده بودند.
ما تقریباً یقین داشتیم که بهزودی اعدامشان خواهند کرد. یکی از روزهای پاییز ۶۰هر دو را باهم صدا کردند. الهه و سودابه دیگر بازنگشتند و همانطور که الهه گفته بود دژخیمان گلهای سرخ را روی قلبهای پاک و پر تپش او و سودابه کاشتند.
یل گردنفراز اوین
سیمین هژبر را اوایل شهریور ۶۰در بند بهداری دیدم. از قبل همدیگر را میشناخیتم. او همواره دختری پرشور و پر تحرک با چهرهیی خندان و شاد بود.
سیمین تقریباً هر روز به بازجویی میرفت و هر بار با پاهای کبود و باد کرده برمیگشت و اولین جملهاش این بود که بازجو احمق است؛ فکر میکند از پس من بر میآید.
شبی در اوایل آذر ۶۰شیر اوژن مجاهد خلق سیمین هژبر به پای جوخه اعدام رفت و سرفرازانه شهید شد.
مثل کبوتر از میان دستهایم پرکشید…
سال ۶۰اوج اعدامها بود. در اوین هر شب دستهدسته دختران و پسران جوان و نوجوان در مقابل جوخه اعدام قرار میگرفتند.
یک روز از بلندگو صدای کریه و منحوس زندانبان زن بلند شد که حدود ۱۵اسم را خواند و از آنها خواست که به دفتر بند مراجعه کنند.
ضربان قلبها بالا رفت. همه دور و برشان میچرخیدیم گاه آنها را میبوسیدیم و گاه میگفتیم سلام ما را به بچهها آنها که قبلاً تیرباران شده بودند برسانید.
دلم میخواست آخرین نفری باشم که با آنها خداحافظی میکنم. از تماشای آنها سیر نمیشدم. کاروانی از یلان رویین تن پشت سر هم ستون شده بودند و آصف جلو آنها حرکت میکرد. هم چون سرداری جلو همه حرکت میکرد و میگفت بچهها عجله کنید هواپیما میخواهد پرواز کند.
چند بار صدای وحشتناک تیرباران که مشابه ریختن انبوهی تیرآهن بر زمین بود در فضا طنین افکند و سپس تک تیرها شروع شد با هر صدای تیر چهره یکی از بچهها جلو چشمم میآمد و صحنه رزم آخرش در مقابل جوخه را تصویر میکردم.
بعد از اتمام آخرین صدای تیر از سراسر بند صدای سرود برخاست. آن شب حتی تا ساعت ۱۲شب هم سر و کله زنهای پاسدار پیدا نشد. آن قدر از خروش و فریاد «مرگ ظالمان» ما در وحشت بودند که عین روباه در سوراخهایشان خزیده بودند.