صبح با سر و صدای بقیه بیدار شدم و تصمیم گرفتم ظرف یکساعت همه کارهایم را انجام دهم.
چون معمولاً برای بازجویی زودتر از ساعت هشت نمیآمدند.
در اولین نظر متوجه شدم عیسی و محمدرضا نیستند.
عیسی ٢٠چی شد؟
محمدرضا کجاست؟
از سکوت بچهها فهمیدم او هم دیشب یا پریشب اعدام شده.
پاسدار بند دریچه را باز کرد، اسم سه نفر از بچهها را برای بازجویی خواند.
متوجه شدم اسمم را فعلاً برای بازجویی ندادهاند.
حواسم به صدای پای پاسدار و تحرکات بیرون بود و گوشم با هر صدایی تیز میشد.
با بچهها در گوشهیی از اتاق صحبت میکردم.
محمدرضا شهیر افتخار بیمقدمه گفت:
دیشب برای محمدرضا مراسم گرفتیم جات خالی بود.
محسن گفت: محمدرضا خیلی سرحال بود، میگفت کاش محمود رو قبل از رفتن میدیدم.
نمیدانی هم پروندهییهایش؛ حسن سیار و بهروز هم بودن یا نه؟
چرا هر سه نفر با هم اعدام شدن.
سعید که ظاهراً میخواست فضا را کمی عوض کند، پیشانیم را بوسید و گفت:
قبل از رفتن به من گفت، اگر محمود رو دیدی از طرف من یه بوسه به پیشونیش بکن، و بگو به همه بچهها سلام برساند….
خاطرات گرم روزهای تبلیغات کاندیداتوری مسعود رجوی با حسن سیار، و بحثهای خیابانی با محمدرضا، مثل فیلمی کوتاه از برابرم گذشت…
ای کاش هر سه نفرشان را قبل از اعدام میدیدم. آن روز برای بازجویی سراغم نیامدند…