728 x 90

آفتابکاران – جلد اول – دشت آتش- قسمت سوم

خاطرات محمود رویایی از زندانهای رژیم آخوندی

آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش
آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش

روز بعد باز تعدادی از بچه‌ها را در دو نوبت برای بازجویی بردند و من ماندم.
درد و ورم پاهایم کمی خوابیده بود.
حوالی ساعت ده پاسداری با لباس پلنگی، قدی کوتاه و ریشی خرمایی وارد شد و گفت: همه بنشینند. خودش هم در آستانه در نشست.
اول توضیحاتی راجع به شرایط زندان در زمان شاه داد و گفت:
اون زمان در هر سلول این زندان، ۸-۷زندانی بیشتر نبود.
شما این تعداد شصت هفتاد نفر رو خودتون به ما تحمیل کردید.
بعد گفت: در همین سلول مسعود رجوی به زندانیان خط می‌داد.
برای آنها کلاسهای فلسفه و تاریخ می‌گذاشت.
در همین سلول و در همین هواخوری آن‌قدر با طالقانی حرف زد تا اون پیرمرد را هم از راه بدر کرد.
پاسدار ابله نمی‌دانست با این حرفها، نه تنها قداستی خاص به سلول بخشیده.
بلکه هر کس قدر و قیمت خودش را در ادامه مسیری که یک روز در همین سلول توسط “مسعود رجوی “ جریان داشت، فهمیده و به آن افتخار می‌کند.

 

 

پیرمردی با مو و ریشی سپید، صورتی سرخ و گندمگون و کمی چاق، لنگان لنگان خودش را به گوشه‌یی از سلول رساند و آرام نشست.

بعد از چند دقیقه از فضای گرمی که بین بچه‌ها بود فهمید مزدور یا نفوذی بین ما وجود ندارد.

دوباره نگاهی به اطراف انداخت، نفس راحتی کشید و گفت:

۲تا از بچه‌هام رو که زندانی بودند، اعدام کردن.

یک ماه پیش دنبال دختر کوچکترم آمدند من را هم دستگیر کردند…

یک زندانی به‌نام عبدالله نوروزی با چهره جنوبی که پیراهنی آبی و گشاد بر تن داشت.

پاهای برهنه‌اش به شکل ناجوری ورم کرده بود. و چند ناخنش افتاده بود.

در حالی که به سختی راه می‌رفت، با حالتی برافروخته گفت:

یه ماه پیش برادرم را به‌خاطر من از سرکار دستگیر کردند.

بعد از یک هفته که من دستگیر شدم، هنوز دست از سرش برنمی‌دارند.

امروز در شعبه او را دیدم که پاهایش خیلی ورم کرده بود و مثل متکا شده بود..

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e25a6a2e-f89c-4b41-a1b4-afb93f81b3b1"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات