728 x 90

آفتابکاران – جلد اول – دشت آتش- قسمت ششم

خاطرات محمود رویایی از زندانهای رژیم آخوندی

آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش
آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش

تا ساعت ده که دیدم خبری از بازجویی نشد سری به آقای مشتاق زدم. هر وقت به بهانه‌یی به سراغش می‌رفتم نکات و تجربیات خوب و تازه‌یی، البته در لفافه و کمی سربسته، برایم داشت.
احساس می‌کردم از بچه‌های قدیمی است که شناسایی نشده.
خیلی دوستش داشتم. نزدیکش شدم. لبخندی زد و گفت:
فکر کن همه دنیا در همین چهاردیواری خلاصه می‌شود و چیزی بیرون از این جا نیست.
من که از حرفش خوشم نیامده بود گفتم:
ما که دنیای بزرگ و قشنگی داریم، همه ما آمدیم جانمان را بدیم تا مردم بتوانند از این همه زیبایی استفاده کنن.
با لبخندی گرم و صمیمی که به زحمت دندانهای سپیدش پیدا می‌شد حرفم را قطع کرد و گفت:
برای ساختن و رسیدن به همان دنیای زیبا باید ما ذهن و انرژی‌مان رو متمرکز کنیم روی اصلی‌ترین وظیفه مان. یعنی مقاومت در برابر شکنجه و ایستادگی در برابر نیرنگ و تهدید دشمن.
پس هر چیز که ذهنمان رو شلوغ کند، انرژی‌مان رو تلف می‌کند.

 

 

… پاسداری وارد سلول شد و پرسید: اینجا پنچ مهری ندارید؟
سعید و رضا فلاح پور که پنج مهری بودند هیچ نگفتند. سرش را تکان داد و گفت:
امشب تصمیم داریم هزار نفر رو اعدام کنیم.
هم نفری که تیر خلاص باید بزند کم داریم و هم اونکه باید بخورد.
چند نفر تو این اتاق داوطلب زدن تیر خلاص هستند؟
وقتی جوابی نشنید، ادامه داد:
یا می‌زنید یا می‌خورید، خودتان انتخاب کنید…
در تمام این مدت به این فکر می‌کردم که این فرد کیست، و صدایش را قبلاً کجا شنیده‌ام.
وفتی فهمیدم جلاد معروف اوین، لاجوردی بود یادم افتاد که یک بار صدایش را در شعبه۴زیر بازجویی شنیدم که به بازجو گفت:
رحم نکن اینا فقط با کابل زبونشون باز می‌شه.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/1db370e9-8a6e-4bce-98c9-5c2f6f326074"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات