اول صبح من و سعید و تعدادی را برای بازجویی صدا کردند.
شاخص اعدامی بودن، صدا کردن زندانی با کلیه وسایل بود.
با سر و صدای پاسدار بند چشمبند زده و به سمت شعبه راه افتادیم.
اسم مرا برای شعبه۴خواند. لحظهیی بعد، مردی که صدایش جدید بود، گفت:
یک دقیقه بنشین کارت دارم.
مرد غریبه گفت:
من مسئول تحقیق روی پروندهات هستم.
خودت خوب میدانی که همه رابطه هات را شناسایی کردیم… چرا لجبازی میکنی؟
مگر پدر و مادرت چه گناهی کرده بودن که بهخاطر تو باید اینهمه مصیبت بکشن.
ببین محمود، روراست بهت بگم بابات هفته پیش فوت کرد.
مادرتم دو بار تا حالا سکته کرده، اگر دست از لجبازی برداری و با ما همکاری کنی میگذاریم یک صحبتی تلفنی بکنی. شاید زنده بمونه…من از بازجوت درخواست کردم یه صحبتی باهات بکنم تا سر عقل بیایی شاید بتوانی مادرت را نجات بدهی.
بازجو حرفش را قطع کرد و گفت: همه آنهایی که دستگیر شدن، میگویند محل حمید سلیمانی را تو میدانی.
وقتی دید سرم پایین است و چیزی نمیگویم، دستهایش را بر موهایم انداخت و بالا کشید، با غیظ پرسید:
حمید کجاست؟
گفتم: آخرین بار قبل از ۳۰خرداد دیدمش.
جملهام تمام نشده بود که سیلی محکمی بگوشم خورد.
با مشت و لگد و بعد از ضربهیی که بهصورتم اصابت کرد چشمبندم کمی کنار رفت و چهرهاش را دیدم.
با لگدی که بر سرم نشست به سمت دیوار برگشتم و توانستم ضربات را کمی کنترل کنم.
اگه آدم میشدی و با زبان خوش حرف میزدی باهات کاری نداشتیم.
پاسداری که برای کمکش وارد شده بود، مرا بهصورت قپانی بست.
در همین موقع نایلونی بر سرم کشیده و بند از روی نایلون بر گردن و گلویم بستند.
چند ثانیهیی نگذشت که بهشدت احساس تنگی نفس و خفگی کردم….