728 x 90

آفتابکاران – جلد اول – دشت آتش- قسمت پنجم

خاطرات محمود رویایی از زندانهای رژیم آخوندی

آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش
آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش

صبحانه تکه‌یی نان، مقداری پنیر و نیم لیوانی چای ولرم و بد بوی کافوردار بود.

در حالی که خط نازکی از پنیر با شَست در وسط نان کشیده بودم، دریچه باز شد.

اولین اسمی که برای بازجویی خواند من بودم.

احساسی شبیه اضطراب و ترس که در لرزش انگشتان و احتمالاً رنگ چهره‌ام بارز بود آزارم می‌داد.

در مسیر به موضوعات مختلف فکر می‌کردم.

ولی هیچ تمرکز و انسجامی نداشتم.

وقتی به محل تقسیم رسیدیم و اسم دو نفر را برای دادگاه صدا کردند. به آنان غبطه خورده و نوعی حس حسادت داشتم.

 

 

همین که پشت در شعبه رسیدم بازجو دستم را گرفت و آرام گفت:

امروز راحتت می‌کنم.

بعد چند سؤال که در فرم چاپی نوشته شده بود و اسم و مشخصات کامل را هم در بالای صفحه داشت، روی دسته صندلی گذاشت.

بیشتر سؤالات را قبلاً هم جواب داده بودم.

تلاش کردم جوابها را با کمی شاخ و برگ بیشتر بنویسم. کاغذ سفیدی مقابلم گذاشت و گفت:

  • وصیتنامه‌ات رو بنویس.
  • پوست از سرت می‌کنیم، فکر نکن میتونی از دستمون در بری.
  • ما با هر کی صادقانه برخورد کنه کاری نداریم ولی به دشمنمون رحم نمی‌کنیم.
  • الآن می‌برمت پیش دوستات تا سرنوشت خودتو ببینی.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/bc482d17-d35e-4079-b1a8-3585d282bf54"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات