728 x 90

آفتابکاران – جلد اول – دشت آتش- قسمت چهارم

خاطرات محمود رویایی از زندانهای رژیم آخوندی

آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش
آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش

پاسداری دریچه را باز کرد، و اسامی بازجویی را خواند.

مطمئن بودم امروز هم من نیست، اما برخلاف تصورم بازجو مرا صدا کرد.

محمدرضا لاچین‌پور گفت: فکر می‌کنی کسی دستگیر شده؟

گفتم: هیچی ندارند، ورم پاهایم کم شده نگران شدند.

در دادسرا، مقابل اسم من گفت: “شعبه۴“

به‌محض نشستن، بوی مشمئزکننده یک پاسدار به مشامم خورد.

بدون هیچ سؤال و جوابی، من را به تخت بستند.

تصمیم داشتم ضربات کابل را شمارش کنم، که تا ضربه چندم، هوشیار هستم.

اما با دومین ضربه، از این تصمیم منصرف شدم.

امکان شمارش نبود، ذهنم درگیر شوکهای عصبی بود.

با صدای بلند گفتم: واسه چی میزنین؟ آخه چی می‌خواهید از جانم…

بعد از مدتی، بازجو نفس زنان گفت:

بلند شو، چارت تشکیلاتی مدرسه رو بکش، تا بگویم چی می‌خواهم.

… چرا گفتی سازمان را نمی‌شناسی؟ این داستانها چی بود نوشتی؟

هنوز نمی‌دانستم چه اطلاعاتی دارند.

پاسدار مکثی کرد، و ادامه داد:

 

 

حمید سلیمانی کجاست؟
فرید شاهین، ابوالفضل سبزواری، رضا(س)، رضا(ح) و…کجا هستند؟
چند نفرشان را می‌شناسم، ولی آدرس خانه آنها را ندارم.
پاسدار با عصبانیت، ضربه‌یی به سرم زد و پرسید:
منافق، تا دیروز هیچکس را نمی‌شناختی؟
چرا نگفتی در مدرسه فعال بودی؟
چرا نگفتی خانه شما نشست می‌گذاشتین؟…
… قبل از ۳۰خرداد، فعالیت آزاد و قانونی بود.
پس چرا نگفتی؟
ترسیدم بگم ولم نکنین.
دستها و پاهایم را باز کرد، چشمبندم را کمی بالا زد.
کاغذی داد، که روی آن چند سؤال در مورد چارت تشکیلاتی مدرسه، نوشته بود.
کاغذ را که گرفتم، تهدید کرد:
اگر طفره بری، … ریز ریزت می‌کنم.
کاغذ را خواند، و گفت:۳۰خرداد چکار کردی؟
گفتم خبر نداشتم، در محل خودمان بودم.
با عصبانیت کاغذ را پاره کرد، همان جا با کابل به جانم افتاد و گفت:
نیم میلیون ریختن تو خیابان، به هر کسی می‌گویم، میگه من نبودم.
اگه تو نبودی، پس کی بود؟
دوباره مرا به تخت بست، و شروع کرد به زدن.
تقریباً فهمیدم، اطلاعات بازجو مربوط به سال۹۵است. و بقیه حرفها و تهدیدها، بلوف بود.
… بازجو دوباره روی ۳۰خرداد، متمرکز شد.
از ۳۰خرداد حسابی سوخته‌اند، و به‌سادگی کوتاه نمی‌آیند.
… کابلی که به شیوه چوب کبریتی پشتم می‌زد، با اولین ضربه، احساس کردم میخی وارد نخاع یا استخوانم شده.
ملافه بزرگ و خون آلودی، دور دهانم پیچید. مکثی کرد، و پرسید:
آدرس رضا(س) کجاست؟
از حماقت او تعجب کردم، چون رضا، همان بود که در کمیته، با محمل اکثریتی، آزاد شده بود.

و آدرس او را کمیته داشت.
گفتم: تا حالا خانه او نرفتم.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/ccfae76c-c9a3-4ff5-8aa1-9ccb082a9cf6"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات