728 x 90

آفتابکاران – جلد اول – دشت آتش- قسمت یازدهم

خاطرات محمود رویایی از زندانهای رژیم آخوندی

آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش
آفتابکاران - جلد اول - دشت آتش

اگر بتوانم این مشکل را حل کنم دیگر هیچ مشکلی برایم لاینحل نیست.

حتی لحظه‌ای بذهنم زد که حاضرم سالم از این معرکه بیرون بیایم و دیگر ادامه ندهم.

منتظر بودم بازجو اسم موسی را صدا کند.

با ضربه محکمی که مثل چوب بود نقش زمین شدم و چند نفر با چوب و لگد و مشت و آرماتور و کابل بطرفم حمله‌ور شدند…..

دوباره اسم حمید سلیمانی را آورد و آهنگ بازجویی تغییر کرد.

بعد از یکساعت یا بیشتر که دیگر حتی توان ناله کردن هم نداشتم به بیرون درب پرتاب شدم.

تصمیم گرفتم بخوابم. وقتی بازجو مرا در آرامش دید.

لگدی زد و گفت: نیمساعت دیگر صدایت می‌کنم….

 

 

… بیاد خواهرم میترا افتادم که یک‌سال از من بزرگتر بود.

می‌خواستم هوادار سازمان بشود. مدتی به او تراکت و نشریه می‌دادم تا به مدرسه ببرد.

یک زمان هم قبض های کمک مالی صد ریالی و دویست ریالی را صبح تحویلش داده و می‌گفتم: باید اینها را به دوستانت بدهی و کمک مالی جمع کنی.

… وقتی در شعبه ۴بازجو از من دور شد، فهمیدم یک برادر دیگری آنجاست.

از زیر چشم‌بند تعدادی از خواهران و برادران دیدم که با پاهای باند پیچی شده منتظر بازجویی هستند….

… قرار بود امشب من در کنار آنها باشم. ای کاش همین امروز زیر کابل می‌مردم.

فردا چه می‌شود؟ دو یا سه روز است نخوابیدم، چیزی هم نخوردم. بعد دوباره صدایم می‌کنند …..

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/22d1245c-0f1c-4da1-bb62-7d7846f081c9"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات