728 x 90

اگر دیوارها لب می‌گشودند- قسمت سوم- دستگیری

کتابخانه

اگر دیوارها لب می‌گشودند- قسمت سوم- دستگیری
اگر دیوارها لب می‌گشودند- قسمت سوم- دستگیری

اگر دیوارها لب می‌گشودند- قسمت سوم- دستگیری

چند روز بعد مادرم با مراجعه به گورستان بهشت زهرا و با راهنمایی

یکی از کارکنان گورستان، مزار فرزانه را پیدا کرد. مردی که مادرم را

راهنمایی می‌کرده، در حالیکه گریه می‌کرد، تعریف کرده بود که آن شب پیکرفرزانه و تعداد دیگری از مجاهدین را با زوروتحکم پاسدارانی

که بالای سرشان ایستاده بودند، دفن کرده بودند. وقتی مادرم عکس فرزانه

را نشانش داده، او چهرهٔ فرزانه را به یاد داشته و گفته بود دخترت لبخند

به لب داشت و برای همین چهره‌اش در خاطرم به‌خوبی باقی مانده است.

فرزانه در وصیتنامه‌اش با خط خودش نوشته بود: »من با لبخند به استقبال

شهادت می‌روم «. او به عهد خودش وفا کرده بود.

چند روزبعد مسئولم عوض شد. مسئول جدیدم زهرا نظری نام داشت.

خواهری پرشور و انقلابی با انگیزه‌های فوق‌العاده بالا؛ زهرا اهل شمال

بود . دانشجوی سال اول دانشگاه که در تهران به دانشگاه میرفت. بعدها

او و شخصیت محکم و استوارش را در زندان، بیشتر و بهتر شناختم. من،

ناهید و مهناز یک تیم سه نفره بودیم که به زهرا وصل شده بودیم . پس از

دوسه ماه در اواسط آبان، ناهید و زهرا دستگیر شدند. علت دستگیریشان

را نمی‌دانستیم، بعد از دستگیری زهرا، به مدت یک ماه رابطه ما قطع شد و

ما بعد از مدتی دوباره توانستیم بچه‌ها را پیدا کنیم و وصل شویم.

از آن جا که تعدادی از بچه‌هایی که دستگیر شده بودند، آدرس

خانه‌یی را که در آن به سر می‌بردیم، می‌دانستند، دیگر درست نبود

هم‌چنان در آن خانه بمانیم، از این رو آنجا را ترک کردیم و یک اتاق در

طبقهٔ اول خانه‌یی در حوالی خیابان رسالت اجاره کردیم، در طبقهٔ بالا یک

زن و شوهر جوان سکونت داشتند و طبقهٔ پایین هم فقط همین یک اتاق را

داشت با توالتی که در حیاط بود و دیگر هیچ!

من به همراه مادر و سه خواهرم و یکی از هم تیمهای جدیدم به نام

شاداب، آنجا ساکن شدیم.

یکی دو هفته در آن جا به سر بردیم، اما چون آن محله خیلی شلوغ

بود، از ترس لو رفتن، تصمیم گرفتیم خانه را عوض کنیم و در یک محلة

خلوت‌تر خانه بگیریم. یکروز که مادر و خواهر بزرگم برای پیدا کردن

خانه‌یی برای اجاره بیرون رفته بودند و من و شاداب همراه با دو خواهر

کوچکترم افسانه و رؤیا درخانه بودیم، ناگهان درخانه را محکم کوبیدند.

من رؤیای کوچولو را فرستادم که برود چک کند و برگردد . بعد از

چند لحظه او با رنگ پریده و هراسان برگشت و گفت دو تا مرد ریشو مثل

پاسدارها دم در هستند، از من پرسیدند مادرت خانه است؟ من هم گفتم

آره!به او گفتم چرا گفتی آره؟ مگرنمی‌دانی مامان خانه نیست؟ می‌گفتی

نه و در را می‌بستی! او با همان زبان شیرین کودکانه‌اش گفت: »آخر آنها

پاسدار هستند، نباید به آنها راست می‌گفتم! «. چاره‌یی نبود، چادر سفیدی

به سر کردم و به دم در رفتم و در حالی که رویم را سفت گرفته بودم،

خودم را به‌عنوان مادر رؤیا معرفی کردم. قلبم از فرط اضطراب به‌شدت

می‌زد. وقتی با قیافهٔ منحوس آنها روبه‌رو شدم تازه به یادم آمد که مقدار

زیادی پول را که به‌عنوان کمک مالی از افراد مختلف گرفته بودیم، همراه

گزارشی که برای مسئولم نوشته بودم روی تاقچهٔ اتاق و پشت قاب عکس

قرار دارد.

آنها برای دستگیری ما آمده بودند و طبق اطلاعاتشان به‌دنبال یک

مادر میانسال با ۴دختر جوان بودند، اما الآن که با یک دختربچهٔ کوچک

ومادرجوانش رو به روشده بودند، به این نتیجه رسیدند که اشتباه گرفته‌اند.

کارت پاسداری خود را نشان دادند و گفتند ما از دادستانی آمده‌ایم و

به‌دنبال خانواده‌یی با این مشخصات هستیم و اسم خود مرا هم بردند . قلبم می‌خواست از حلقومم بیرون بیاید، اما خوشبختانه چادر مانع از آن بود

که متوجه وضع و حالم شوند. فهمیدم مرا نشناخته‌اند. اما منتظر جوابی از

طرف من بودند. در لحظه باید تصمیم می‌گرفتم که چه بگویم. در بیرون

و توی خیابان هم چند ماشین دیده می‌شد که پاسداران داخل آنها منتظر

بودند. می‌دانستم که ازآدرس خانه قطعاً مطمئن هستند و برای همین با این

دم و دستگاه آمده‌ا ند. یک لحظه چیزی از ذهنم گذشت و به آنها گفتم:

این خانواده در طبقهٔ بالا ساکن هستند . پاسدارها کلتهایشان را درآورده،

گلنگدن کشیدند و ضمن تشکر، به من گفتند شما هیچ کاری نداشته باشید

و در اتاقتان بمانید ما کارمان را می‌کنیم. در همان لحظاتی که آنها با

احتیاط از پله‌ها بالا میرفتند من به‌سرعت داخل اتاق پریدم و به شاداب

که منتظرم بود گفتم: یک لحظه هم معطل نکن، دنبال ما آمده‌اند، باید

سریع خانه را ترک کنیم. به افسانه و رؤیا هم در چند جمله کوتاه و سریع

سفارشهای لازم را کردم. از آنجا که نمی‌دانستم بیرون از خانه چه چیزی

در انتظار مان است، گزارشهایی را که پیشم بود به افسانه دادم و به او گفتم

همین الآن برو آنها را در توالت بریز . خودم و شاداب هم چادر سر کردیم

و از خانه بیرون رفتیم. در حین بیرون آمدن، صدای دو پاسدار را از طبقهٔ

بالا می‌شنیدم که در می‌زدند و در پاسخ زنی که میپرسید کیه؟ می‌گفتند

در را باز کنید.

من و شاداب با ظاهری آرام ولی سریع از خانه بیرون رفتیم. قلبم چنان

تند می‌زد که انگارمی‌خواست از گلویم بیرون بیاید . خیابان پر از پاسداران

مسلح بود که این جا و آنجا ایستاده و مراقب اطراف بودند. هر لحظه

منتظر بودم، پاسدارانی که در کوچه منتظر ایستاده بودند، ما را نگهدارند، ولی اتفاقی نیفتاد. به اولین کوچهٔ فرعی پیچیدیم و با تمام توان شروع

به دویدن کردیم . نمی‌دانستیم کجا داریم می‌رویم، فقط می‌خواستیم از آن

منطقه دور شویم. در حال دویدن به این فکر می‌کردم که وقتی پاسداران

بفهمند کلک خورده‌اند، چه می‌شود؟ حتماً پایین می‌آیند و… به فکر

افسانه و رؤیا بودم که چکار می‌کنند؟ به مادر و خواهرم فکر می‌کردم که

وقتی برگردند، چه اتفاقی خو اهدافتاد؟ چطورمی‌توانستم آنها را پیدا کنم

و اطلاع بدهم که به خانه برنگردند؟ افکار مختلف همین طور توی سرم

می‌چرخید و نمی‌توانستم فکرم را متمرکز کنم.

به بزرگراه رسالت رسیدیم، اولین تاکسی را نگهداشتیم وسوار شدیم

و منطقه را ترک کردیم. بعدها مادرم برایم تعریف کرد که پاسداران وقتی

فهمیدند کلک خورده‌اند، به‌سرعت پایین آمده بودند و وقتی فهمیدند که

ما فرار کرده‌ایم، شروع به نعره کشیدن و وحشی‌گری کرده بودند. همه چیز

را در اتاق به هم ریخته بوده و شکسته یا پاره کرده بودند . تا بلکه چیزی

گیرشان بیاید . افسانه فرصت نکرده بوده آن گزارشها را در توالت بریزد

و در جیبش باقی مانده بود . بعد از آن پاسداران همانجا نشسته بوده‌اند تا

مادرم و خواهرم را دستگیر کنند . مادرم از وضعیت خیابان فهمیده بوده که

خبری هست و فکرمی کرده من هم دستگیر شده ا م. ولی وقتی فهمیده بوده

که ما فرار کرده‌ایم خیالش راحت شده بود . پاسداران به‌محض رسیدن

مادر و خواهرم آنها را دستگیر کرده و سوار ماشین کرده بودند. افسانه

موقعی که از جوی آب رد می‌شده، دست نویسهای مرا داخل جوی ریخته

بود.

در اوین آنها را از هم جدا می‌کنند و از هر کدام جداگانه بازجویی می‌کنند. رؤیا خواهر ۵ ساله‌ام پیک آنها می‌شود و همهٔ حرفهایشان

را به وسیلهٔ او یکی می‌کنند و به این ترتیب بازجوها نمی‌توانند از آنها

چیزی به دست بیاورند، سرانجام آنها را به خانه‌مان برده و به پدرم تحویل

می‌دهند.

اردیبهشت ۶۱ بود که به مسئول جدیدمان پوران وصل شدیم؛ خواهری

جدی و پرکار و در عین حال پر از عاطفه و احساس . برای چند روزی

به خانه‌یی حوالی میدان رسالت میرفتیم. این خانه دو طبقه بود که یک

اتاق با یک توالت در طبقهٔ دوم داشت که آن را دو خواهر پرستار هوادار

سازمان به نامهای مریم و مهین در اختیار داشتند و صاحبخانه در طبقهٔ اول

زندگی می‌کرد.

چند روز بعد با نمونه‌هایی که اطراف خانه می‌دیدیم، به این نتیجه

رسیدیم که ممکن است خانه لو رفته باشد. ولی از آنجا که مطمئن نبودیم،

خانه را زرد اعلام کردیم وقرار شد غیر ازمن، دیگرکسی شب در آنجا

نماند و ترددها را در طول روز هم به کمترین حد برسانیم . بعد تصمیم

گرفتیم روز ۱۳اردیبهشت خانه را تخلیه کنیم و به محل دیگری برویم.

دستگیری

روز ۱۲اردیبهشت حدود ساعت یک بعدازظهر در اتاق را زدند . در

آن ساعت من و یکی از پرستارها) مریم (و مادرش، که چند روز قبل برای دیدن دخترانش از شیراز آمده بود، در خانه بودیم و مهین شیفت

بیمارستان بود . مریم در اتاق را باز کرد . به‌دنبال آن صدای کسانی که

پشت در بودند شنیده می‌شد و من فهمیدم که برای دستگیری ما آمده‌اند.

اول به این فکر افتادم که به‌سرعت از طریق پشت‌بام که تنها راه بود، فرار

کنم . به این جهت به‌سرعت پنجره‌یی را که به پشت‌بام باز می‌شد، باز کردم

ولی دیدم ۱۵، ۱۰ پاسدار مسلح روی پشت‌بام هستند که دارند آن جا را

می گردند. از پنجرهیی که به کوچه باز می‌شد، کوچه را نگاه کردم و

دیدم که کوچه هم پر از ماشین و افراد لباس‌شخصی است که سلاح و

بیسیم به دست دارند و افرادی هم توی جوی آب و پشت دیوار خانه های

اطراف سنگر گرفته ا ند . لابد فکر می‌کردند ما مسلح هستیم. در حالیکه

همهٔ آنچه در خانهٔ ما بود، عبارت بود از چند صفحه خبرهای دست نویس

صدای مجاهد، چند برگ از اطلاعیه‌های سازمان و چند نوار کاست از

سرودهای مجاهدین و هم‌چنین شناسنامهٔ یکی از بچه‌های هوادار که یادم

نیست به چه علت پیش ما بود . باور کردنی نبود که برای دستگیری دودختر

جوان هوادار مجاهدین، رژیم این همه نیرو بسیج کرده باشد.

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که پاسدارها مریم که در را به رویشان

باز کرده بود، با خشونت هول دادند و با سلاحهای آماده به داخل اتاق

ریختند و ما سه نفر را که در اتاق بودیم، در یک گوشه نگه‌داشتند و

۶- ۵نفرشروع به بازرسی تمام وسایل اتاق کردند . آنهاهمه چیز را وحشیانه

بهم می‌ریختند. حتی بالشها و تشکها را با چاقو پاره می‌کردند و پنبه های

داخل آنها را بیرون می‌ریختند . ما هم وانمود می‌کردیم از همه چیز بی‌اطلاع

هستیم، به آنها اعتراض می‌کردیم که شما کی هستید؟ چرا این کارها را می‌کنید؟ یک عروسک پارچه‌یی در اتاق بود که ما دست نویس هایمان

را داخل آن گذاشته بودیم و من قلبم به‌شدت می‌زد که آیا عروسک

توجه‌شان را جلب خواهد کرد یا نه؟ سرانجام سراغ عروسک رفتند و آن

را هم شکافتند و دستنویس‌ها را از آن بیرون کشیدند و خندهٔ فاتحانه‌یی

کردند.

علاوه بر آنها تعدادی اوراق دستنویس هم در جیب من بود. در این

حال مادر از دیدن این صحنه‌ها شوکه شده و حالش بهم خورده بود و از

پاسدارها خواست که به دستشویی برود، پاسدارها با هم مشورت کردند و

به او اجازه دادند. بعد از بازگشت او، من هم با این قصد که به دستشویی

بروم و نوشته‌هایی را که نزدم بود، از بین ببرم، از پاسدارها خواستم که

به دستشویی بروم، اما آنها اجازه ندادند . بعد هرسه نفر ما را از پله‌ها پایین

برده و سوار ماشین کردند.

کوچه شلوغ و پرازمردمی بود که به تماشای صحنه آمده بودند. ما را

درصندلی عقب ماشین نشاندند و من وسط و بین مریم و مادر قرار گرفتم.

دو نفر از مزدوران لباس‌شخصی نیز در جلو قرار گرفتند و یکی از آنها

از طریق آیینه‌یی که مقابلش بود، دائم ما را میپایید . من دستنویسها را

آهسته درآوردم و خواستم آنها را زیرصندلی ماشین بگذارم، چون با اسم

مستعار نوشته شده بود و اگر بعداً پیدا می‌کردند، نمی‌توانستند بفهمند مال

چه کسی است، ولی صندلی ماشین هیچ حفره و سوراخی نداشت؛ آهسته

و زیرلب به مریم گفتم چک کند که در کنار صندلی آیا جایی و شکافی

هست؟ او نگاه کرد و گفت بله، هست، من دستنویس‌ها را یواشکی به او

دادم و او هم آنها را داخل آن شکاف گذاشت، خیالم از بابت آن مدارک کمی راحت شد.

بعد از طی مسافتی، پاسدارها گفتند سرتان را پایین بگیرید. در یکی

از خیابان‌ها، در بزرگی باز شد و ما وارد یک حیاط بزرگ شدیم. ماشین

نگهداشت، ما را پیاده کردند. به‌محض این‌که در باز شد، دستنویس هایی

که به مریم داده بودم، روی زمین ریخت . معلوم شد او به جای این‌که آنها

را در شکاف زیر صندلی بگذارد، اشتباهی بین شکاف در ماشین وصندلی

گذاشته بود . باآشکار شدن دست نویس، باز هم پاسدارها با خندهٔ فاتحانه‌یی

آنها را جمع کردند . ماهم اصلاً به روی خودمان نیاوردیم. ما را به اتاقی در

آن ساختمان بردند و یک زن پاسدار ما را بازرسی بدنی کرد و از همانجا

مرا از آن دو نفر جدا کرد و حدود یک ساعت بعد به من چشم‌بند زدند و

با اسکورت یک اکیپ از پاسداران به اوین فرستادند.

در بین راه سعی می‌کردم با استفاده از فرصت، فکرم را متمرکز

کنم . به خودم گفتم خب یک مرحله از مبارزه تمام شد و یک مرحلهٔ

دیگر شروع می‌شود . چقدر طول خواهد کشید؟ نمی‌دانستم، اما فکر

می‌کردم زیاد طول نخواهد کشید، به یاد فرزانه و فریده افتادم. حتماً مرا

هم به‌زودی مثل فرزانه اعدام می‌کنند. بنابراین مهم این است که از این

مرحله آزمایش سربلند و روسفید بیرون بیایم. در دلم دعا کردم و از خدا

همین را خواستم.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/de91481d-794f-443a-a4a3-fd41e3d9f258"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات