اگر دیوارها لب میگشودند- قسمت نهم- شهناز و سرگذشت او
بعد از گذشت یک سال ونیم در سلول انفرادی، یک روز صدایم
کردند و به بند یک عمومیرفتم. بعد از مدتی شهناز احسانیان، دوستی که در اولین سال ورودم به زندان با او آشنا شده بودم، هم به آنجا آمد.
شهناز اهل مازندران بود و در سرزندگی، نشاط، روحیهٔ قوی
و انگیزهٔ بالا، بین همهٔ بچههای زندان شاخص بود. آنقدر بیریا
و خاکی بود که همه او را دوست داشتند. پس از دستگیری، او را
ساعت ها بهحالت قپانی بسته بودند تا اطلاعاتش را بگیرند. در آن ماجرا
رگهای دستش پاره شده و بعد از چند سال آثار آن هنوز روی مچ
دستش باقی مانده بود. هر وقت کار زیادی با دستهایش انجام میداد؛
بهشدت متورم میشدند و از کار میافتادند.
شهناز همیشه شعرهای انقلابی را با لهجه مازندرانی برایمان
میخواند. او یکی از همین شعرها را به من یاد داد و من تا مدتی هر
روز آن را برایش میخواندم و با لهجه مازندرانی تکرار میکردم و
او با حوصله اشتباهاتم را تصحیح میکرد. هنوز آن شعر بهطور کامل
در خاطرم هست.
بِرار اوِل صبح، برار اول صبح وقتی خروس خوندِنه
وِنه ونگها کِنیم، و نه ونگها کنیم تکتک رفیقون ره
بویریم بَیریم تِقاص شِ شهیدون برار
بَزنیم ریشهٔ نسل نامردون برار
اِما ش چشم جان بَدیمی نامردون
بَکشتنه همه نازنین جوونون
جان برار، جان خواخر
برا بوریم آزاد بَویم
شِ دست هَدِه مِرِه مِ دستِ بَییر برار جان
اِما توبی بشکنیم این بند و زنجیر برار جان
اما توبی باهم بشکنیم پِشت غم
وِنِه همت کِنیم بِهارو بیاریم
جان برار دیگه طاقت نِدارمِه
برار بوریم دیگه فرصت نِدارمِه
از اواسط سال۶۴ که از انفرادی به بند عمومی منتقل شدم تا
پاییز ۶۵ با شهناز همبند بودم. شهناز در پاییز ۶۵ آزاد شد. وقتی فهمیدیم
که قرار است شهناز آزاد شود، آن قدر خوشحال شده بودیم که حد
نداشت. با چند تا از بچهها، برایش مهمانی کوچکی ترتیب دادیم و
طوری که جاسوس های بند و پاسدارها متوجه نشوند، جشن گرفتیم و
با هم قرارومدار گذاشتیم که بعد از آزادی به هر ترتیب شده خودش
را به سازمان برساند و داستان این همه حماسههای خاموش را به گوش
دنیا برساند.
شهناز به عهد خودش وفا کرد. بعد از آزادی از زندان در فاصلهٔ
کوتاهی از کشور خارج شد و خود را به صفوف مجاهدین و ارتش
آزادیبخش رساند و به دریا وصل شد و در عملیات فروغ جاویدان
بهشهادت رسید.
جریان شهادت شهناز چنین بود که در کشاکش نبرد، وقتی
دیده بود یکی از خواهران همرزمش در بالای تپهیی مجروح شده و
تنهاست و کسی در کنارش نیست، زیر رگبار گلولهها و آتش بیوقفة
دشمن، با شهامت بسیار خود را به بالای تپه رسانده و به کمک خواهر
مجروحش شتافته بود. اما در همان حال گلولهیی به قلبش خورده و در
همان جا بهشهادت رسیده بود.