اگر دیوارها لب میگشودند- قسمت هفتم- بند آسایشگاه
بند آسایشگاه
آن شب مرا به یکی از سلولهای انفرادی در یک ساختمان ۴طبقه
به نام»آسایشگاه «بردند که طبقهٔ اول و دوم آن، سلولهای زنان و طبقهٔ
سوم و چهارم سلولهای مردان بود. پاسدار زنی که در طبقهٔ دوم مرا
به یک سلول برد، گفت اینجا جیک نمیزنی! ضابطه اینجا سکوت
مطلق است. اما از آنجا که دردم شدید بود، از فرط کینهام نسبت به
دژخیمان، تا صبح هر چه میتوانستم داد زدم و شلوغ کردم. هر بار
همان زن پاسدار می آمد و با فحشهای رکیک میخواست ساکتم
کند، میگفتم حالم بد است. تا اینکه در نهایت صبح یکنفر را
آورد و او به من آمپول زد و سرم وصل کرد و من هم که خیلی خسته
شده بودم، خوابم برد.
ظهر روز بعد دوباره یکی آمد و گفت آماده شو برای بازجویی.
گفتم نمیروم. هر چه گفتند، گفتم حالم بد است و نمیتوانم از جایم
تکان بخورم. یک زن پاسدار آمد و بهزور مرا بلند کرد که ببرد، ولی
همین که بلندم کرد خون از پاهایم روی زمین ریخت و خودش هم
ترسید، بعد با ترس و لرز گفت: من چه جوابی به بازجویت بدهم؟
پدر مرا درمیآورد.
گفتم: برو بگو حالش خیلی خراب است و نمیتوانیم او را
بیاوریم.
او هم رفته بود و همین را گفته بود و بعد از اینکه چند بار
رفت و آمد و هر بار من از رفتن سر باز زدم، دیگر آن روز سراغم
نیامدند.
برای پانسمان پاهایم یکی از زنان پاسدار می آمد و فقط گاز و
باند آن را عوض میکرد و میرفت. ولی هر بار هنوز نیم ساعت از
پانسمان نگذشته، تمام پانسمان پر از خون میشد.
سلولی که در آن بودم، به ابعاد تقریباً ۵/ ۲ در ۳متر بود، یک
توالت فرنگی و یک روشویی کوچک در کنار سلول بود. یک تکه
موکت نازک هم کف سلول انداخته بودند. روی دیوار سلول یک
لوله بود که در بعضی ساعات روز آبگرم از داخل آن رد میشد و
هوای سلول را کمی گرم میکرد. برای هر زندانی دو پتوی سربازی
میدادند. من یکی از آنها را تا کرده بودم و پاهایم را روی آنها
میگذاشتم تا خونریزیش کمتر شود. یکی را هم رویم میانداختم،
ولی بهخاطر اینکه هوا سرد بود، سرما انگار در تمام تنم فرو رفته بود
و دردم را بیشتر میکرد. روز اول که موفق شدم به هر ترتیب شده از بازجویی خلاص شوم، توانستم کمی ذهنم را جمع وجور کرده و فکر
کنم که داستان چیست و این اطلاعات را از کجا به دست آوردهاند.
روز بعد دوباره برای بازجویی صدایم زدند. این بار دیگر هر
کار کردم که نروم، مؤثر واقع نشد. با برانکارد جلوی سلول آمدند و
گفتند مردهات را هم که شده برای بازجویی میبریم. دیروز توانستی
جان به در ببری، امروز دیگر نمیتوانی! در آنجا ساعتها پشت در
اتاق شکنجه نشستم. آن جا صدای بچههایی را که شکنجه میشدند
می شنیدم. هر بار هم که بازجوها از کنارم رد میشدند، لگد و فحشی
نثارم میکردند و میگفتند نفر بعدی تو هستی.
آن روز مادری را گرفته بودند و شکنجه میکردند. به او می گفتند
چرا دخترت را به خارج پیش مجاهدین فرستادی؟ مادر انکار میکرد
و آنها هم او را میزدند. یکی از بازجوها به او گفت: ما این جا به سه
شیوه با زندانی رفتار میکنیم. یا او را آنقدر میزنیم تا بمیرد، یا به
این درختهای جلو ساختمان شعبه دارش میزنیم، یا در تپههای اوین
تیربارانش میکنیم. ولی تو مشمول شیوهٔ اول هستی و باید آنقدر
شلاق بخوری تا بمیری!
بعد هم با حالت مسخره و مشمئزکنندهیی گفت: این گلهایی که
می بینی جلو ساختمان شعبه درآمده از همین خونهای شماهاست.
دختر جوانی را هم گرفته بودند و او را به تخت بسته و میزدند. او
از همان ابتدا آنقدر داد و فریاد کشید و آن جا را شلوغ کرد که بازجوها
از سروصدایش خسته شدند و او را باز کردند و بالای سر من که روی
زمین نشسته بودم آورده و پاهای مرا نشانش دادند و گفتند اگر حرف نزنی تو را هم مثل این میکنیم. اصلاً خودشان هم نمیدانستند که از
او چه میخواهند. به نظر می آمد یک فرد عادی بوده که در خیابان به او
مشکوک شده و دستگیرش کرده بودند. دختر هم هاج و واج مانده بود
و گویی صحنههایی که میبیند، برایش باور کردنی نیست. هر بار بعد
از ضربات شلاق با التماس و ضجه میگفت: من چه باید بگویم؟ تو را
به خدا بگویید تا بگویم. ولی بازجوها خودشان هم نمیدانستند از او چه
میخواهند و فقط او رامی زدند که اگر چیزی دارد بگوید.
سپس آن دختر جوان را در یک گوشهٔ اتاق نشاندند و دوباره
مرا به تخت بسته و شروع به شلاقزدن کردند. یک مقدار که زدند،
پاهایم خونریزی کرد و دیگر نتوانستند روی آن بزنند. برای همین به
پشتم میزدند و دوباره همان سؤال و جوابها تکرار شد.
همزمان که من شلاق میخوردم به آن دختر هم شلاق میزدند و
او دیگر کمتر داد و فریاد میکرد انگار از اینکه یک همدرد مثل من
در کنارش شلاق میخورد، قدری تسکین و قوت قلب پیدا کرده بود.
گویا بازجوها هم این را احساس کردند چون او را از اتاق بیرون بردند.
از این افراد در زندان زیاد بودند. وقتی در بند عمومی بودم،
دختری را گرفته بودند که اصلاً سیاسی نبود، در خیابان بهعنوان
مشکوک دستگیرش کرده بودند. در یکی از شعبههای بازجویی
آنقدر به کف پاهایش کابل زدند که در نهایت به دروغ اعتراف کرد
در مجازات چند پاسدار دست داشته و در تظاهرات مسلحانه شرکت
کرده و چند عملیات دیگر هم انجام داده است. اینها را گفته بود
که دست از سرش بردارند. ولی همین که این حرفها را زده بود تازه بازجوییاش شروع شد و باز هم او را میزدند تا بقیهٔ نفرات را لو
بدهد! آنقدر او را زدند که زیر شکنجه از هوش رفت و مجبور به
عمل جراحی پیوند پوست روی پاهایش شدند.
یکی از همان روزها که از انفرادی برای بازجویی رفته بودم،
ناگهان دیدم بین بازجوها ولولهیی افتاد. از حرفهایی که با هم میزدند،
فهمیدم یکی از برادرانی که زیر شکنجه قرار داشت، با خودکاری که
برای نوشتن اعترافاتش به او داده بودند، رگ دستش را سوراخ کرده
بود. بازجوها بر سرش ریخته بودند و با مشت و لگد خودکار را از او
گرفتند و دستهایش را بستند.
یکبار که در یکی از اتاقهای بازجویی منتظر نوبتم نشسته بودم،
صدای کوبیده شدن پشت سرهم و بدون وقفه چیزی به دیوار شنیده
شد. آنقدر صدا بلند بود که نمیشد حدس بزنیم چیست. یکی از
بازجوها سراسیمه به آن اتاق رفت و صدای داد و فریادش به همراه
فحشهای رکیک شنیده شد. سپس در حالی که یکنفر را با لگد میزد،
کشان کشان بیرون آورد و به بازجوی دوم گفت: دارد سرش را به
دیوار می کوبد تا بمیرد، فکر کرده به این سادگیها میگذاریم بمیرد.
تحقیر و توهین
یکروز دیگر که برای بازجویی صدایم کرده بودند در حالی که
کنار میز بازجویی ایستاده بودم، از زیر چشمبند متوجه طنابی شدم که
از طول اتاق عبور میکند. با نگاه طناب را دنبال کردم، دیدم یک
سرش در دست بازجوست و سر دیگرش به گردن مرد جوانی است که با پاهای شلاق خورده و مجروح، روی زمین جلو میز نشسته است.
او روی یک برگهٔ بازجویی چیزهایی مینوشت. هرازگاهی بازجو سر
طناب را میکشید و به او میگفت: داری مینویسی یا نه؟
از دیدن این صحنه آنقدر متأثر شدم که تا مدتها از جلو چشمم
دور نمیشد. بازجوهای جلاد با این شیوهها، عقدههای خودشان
را روی زندانیان مبارز و مجاهد خالی میکردند و از آن جا که
نمیتوانستند مقاومت آنان را بشکنند، با این اعمال ضدانسانی قصد
تحقیرشان را داشتند.
مرد جوان دیگری را که بهشدت شکنجه کرده بودند و توان
حرکت نداشت، در اتاق بازجویی به زحمت و فشار بین دو کمد
فلزی نشانده بودند. پاها و بدن او شکنجه شده و بهشدت مجروح
بود. در چنین وضعی یکی از بازجوها که با خونسردی روی صندلی
پشت میزش و روبهروی او نشسته بود، به او میگفت بلند شو بایست!
جوان زندانی با زحمت و نفس نفس زنان از جایش بلند میشد. وقتی
به زحمت میایستاد به او میگفت: بنشین! دوباره با زحمت در آن
جای تنگ مینشست. همین که مینشست، دوباره میگفت بلندشو!
این کار را دهها بار تکرار کرد. هر بار که او می ا فتاد یا دیگر توان
حرکت نداشت، بازجو می آمد و با مشت و لگد او را میزد و می گفت
هر کاری که میگویم باید بکنی.
این کارها همیشه برای گرفتن اطلاعات نبود و خیلی وقتها اصلاً
دنبال اطلاعات فرد نبودند بلکه میخواستند افراد را به این وسیله تحقیر
کرده و روحیهشان را بشکنند. ضمن اینکه خودشان از آزار دادن و شکنجهٔ مجاهدین لذت میبردند، میخندیدند و مسخره میکردند
و میگفتند چرا افتادی؟ چرا ناله میکنی؟ پس مقاومت چی شد؟
میخواستی فکر اینجایش را هم بکنی، و هزار مزخرف دیگر که
فقط از کینهٔ حیوانیشان نسبت به مجاهدین ناشی میشد.
یکبار اواخر شب در شعبه بازجویی، مرد جوانی را در اتاق
شکنجه شلاق میزدند. من و یک مرد جوان دیگر را پشت اتاق
شکنجه نشانده بودند و ما سر و صدای اتاق را میشنیدیم. چون آخر
شب بود، بازجوها یکی یکی کارشان را تعطیل کرده و رفتند. فقط در
شعبه ۷ دو نفر مانده بودند، یکی از آنها در همان اتاق مشغول شلاق
زدن بود و دیگری هم در اتاق دیگر. حین شلاق زدن، طنابی که به
پاهای زندانی بسته بودند شل شده بود. بازجو بیرون آمد و آن جوان
را که پشت اتاق نشسته بود، صدا کرد و به داخل اتاق شکنجه برد.
صدایشان بیرون میآمد و من میشنیدم. به او گفت پاهای او را با
همین طناب محکم ببند. ولی او نمیبست و امتناع میکرد و میگفت:
نمیتوانم این کار را بکنم. بازجو او را با شلاق میزد و میگفت:
پس تو هم منافق هستی. بعد خودش پاهای زندانی در حال شکنجه
را محکم بست و گفت اینطوری ببند. بعد به او گفت: روی سر او
بنشین، تا تکان نخورد. او نمینشست و بازجو مدام او را با شلاق
میزد و روی سر آن زندانی میانداخت و میگفت: همینجا تو را
میکشم و جنازهات را روی سر او میاندازم. بعد از یکساعت که با
او کلی کلنجار رفت و او حاضر نشد چنین کار شنیعی را انجام بدهد،
او را با لگد به بیرون از اتاق پرتاب کرد و درِ اتاق را بست و دوباره به شلاقزدن آن زندانی ادامه داد. چشمبندم را یواشکی بالا زدم، ۲۰ تا
۲۲ ساله مینمود. سرش را به دیوار تکیه داده و در فکر بود. در دلم با
او حرف زدم و به او گفتم: جز این هم انتظاری از یک مجاهد نبود.