728 x 90

اگر دیوارها لب می‌گشودند- قسمت پنجم- شکنجه و اذیت و آزار شکنجه‌گران

کتابخانه

قسمت پنجم- شکنجه و اذیت و آزار شکنجه‌گران
قسمت پنجم- شکنجه و اذیت و آزار شکنجه‌گران

اگر دیوارها لب می‌گشودند- قسمت پنجم- شکنجه و اذیت و آزار شکنجه‌گران

مدتی بعد همهٔ بازجوها را برای کاری صدا زدند و غیر از

یکی دو نفر بقیه رفتند . در آن زیرزمین هیچکس بی نصیب نمانده و

همه شکنجه شده و هر یک گوشه‌یی افتاده بودند و با هر تکانی که

می‌خوردند صدای ناله‌شان شنیده می‌شد . برادر مجاهدی که چند متر

آن طرف‌تر روی زمین افتاده بود، در همان روز ۱۲اردیبهشت دستگیر

شده بود و در جریان دستگیری مقاومت کرده و تیر خورده بود.

وی را با همان وضعیت به بازجویی آورده و زده بودند و بعد هم

در گوشه‌یی انداخته بودند . او دائماً از درد ناله می‌کرد و گاه از زیر چشمبندش به اطراف نگاه می‌کرد و همین که می‌دید کسی نیست،

با صدای بلند که ما بشنویم ماجرایش را تعریف می‌کرد که چگونه

پاسداران خانه‌شان را زیر آتش انواع سلاحها گرفته و همهٔ افراد خانه

را به‌شهادت رسانده و فقط او چون تیر به پایش خورده، زنده مانده

است.

به بچه‌هایی که شکنجه شده و دور و برم بودند، بدون این‌که

هیچ‌کدام شان را بشناسم، به‌شدت احساس عشق و علاقه می‌کردم.

گاه که همه جا ساکت می‌شد، گوشهٔ چشمبندم را بالا می‌زدم و آنها

را با علاقهٔ زیاد نگاه و در دلم همه‌شان را تحسین می‌کردم. چندبار هم

وقتی چشمبندم را بالا زدم، خواهری که در نزدیکیم نشسته بود به‌طور

همزمان، چشمبندش را بالا زد، به هم نگاه کردیم و خندیدیم و به این

وسیله به یکدیگر روحیه دادیم.

آن شب دچار خون‌ریزی داخلی شدم و تا صبح چندبار با ادرار

خون آلود مواجه شدم.

جوان ورزشکاری را در راهرو به تخت بسته بودند، هر چه اصرار

می‌کرد از تخت بازش کنند تا به توالت برود بازش نمی‌کردند و او

هم ناگزیر با وجود فشار زیادی که رویش بود، در همان وضعیت

ادرار می‌کرد، که تماماً خون بود، تازه وقتی بازجوها می آمدند و این

صحنه را می‌دیدند با شلاق به جانش می‌ا فتادند. همهٔ این صحنه‌ها در

مقابل چشمان دهها نفر) از زن و مرد (رخ می‌داد.

آن شب تا صبح همه از درد بیدار بودیم و هرازگاهی صدای

نالهٔ یکی‌مان بلند می‌شد. نیمه‌شب یکی از بازجوها که هیکل گنده‌یی داشت، بالای سرم آمد و گفت از جایم بلند شوم و همراهش بروم.

من به سختی بلند شدم و دنبالش راه افتادم، چهره‌اش را نمی‌دیدم ولی

از نحوهٔ حرف زدن و راه رفتنش می‌ترسیدم که بخواهد بلایی سرم

بیاورد. مرا بالای سر همان جوان ورزشکار برد و چشمبند او را بالا زد

و از من پرسید: او را می‌شناسی؟

جوان هم به‌زور چشمهایش را باز کرد و مرا نگاه کرد و دوباره

بست . حالش خیلی وخیم بود. صورتش کبود و متورم و خون آلود

بود. دستهایش که با دست‌بند به بالای تخت بسته بودند سیاه و متورم

بود و مشخص بود که با شلاق به سر و صورت و دستهایش زده بودند.

گفتم: نمی‌شناسم.

به نظر می آمد هیچ چیزی از او نمی‌دانند و او هم هیچ حرفی به آنها

نزده است.

زمانی که داشتم برمی‌گشتم که بنشینم، همان بازجو با بی‌شرمی

سعی کرد خودش را به من بچسباند و در همان حال فحش و ناسزا هم

می‌داد، چون می‌دانست که من پاهایم مجروح است و نمی‌توانم سریع

حرکت کنم و خودم را کنار بکشم و از این مسأله با حیوان صفتی

سوءاستفاده می‌کرد. خودم را به هر ترتیبی بود کنار کشیدم و روی

زمین کنار بقیهٔ بچه‌ها انداختم و نفس راحتی کشیدم.

بازجوها تا صبح دائم در رفت و آمد بودند، گاه با سر و صدای

بلند و خوشحالی می آمدند و نام برخی از مسئولان سرشناس مجاهدین

را می‌بردند و می‌گفتند فلانی هم کشته شد، فلانی هم کشته شد

و بعد سراغ تک‌تک بچه‌ها می‌آمدند و می‌گفتند: آیا می‌خواهی ببریم کشته‌ها را ببینی؟ می گفتند بدبختها دیگر سازمان تمام شد و

همه کشته یا دستگیر شدند. دارید برای کی مقاومت می‌کنید؟…

عکس شهیدان واقعهٔ آن روز را چاپ کرده بودند و به بعضی‌ها نشان

می دادند که شناسایی کنند . در دلم به این حماقت آنها می‌خندیدم و

در حرفهایشان، به‌وضوح ترس شان از مجاهدین را احساس می‌کردم و

این دردم را تسکین می‌داد.

تا صبح به همین ترتیب گذشت. صبح تعداد زیادی از ما را به خط

کرده، به محل دیگری برده و تحویل آنها دادند. آنجا یک ساختمان

۳طبقه بود که طبقهٔ اول و دوم آن شعبه‌های بازجویی بود و طبقهٔ

سومش شعبه‌های بیدادگاه بود. مرا به شعبه۷ در طبقهٔ دوم بردند . در

آنجا هم تعداد زیادی زندانی در راهرو سراسری شعبه روی زمین با

پاهای شکنجه شده، باد کرده و خونین نشسته بودند . در آنجا هیچکس

نبایست کمترین صدایی بکند. حتی اگر کسی نالهٔ ضعیفی می‌کرد با

مشت و لگد به جانش می‌افتادند. از داخل بعضی اتاقهای شعبه صدای

شلاق و شکنجه و جیغ و فریاد می‌آمد. پای یک دختر مجاهد که

حالا حق نداشت ناله هم بکند، به قدری آش و لاش شده بود که

نمی‌توانست هیچ تکانی بخورد. تقریباً هیچ پوست و گوشتی از مچ پا

به پایین نمانده بود و از مچ به بالا هم تمام پوست کنده شده و گوشت

قرمز مثل لبو بیرون زده بود. برای جا به جایی‌اش به اتاق بازجویی و جاهای دیگر ابتدا ویلچر آوردند و با ویلچر جا به جا می‌کردند،

ولی بعداً یکی از بازجوها دستور داد که لازم نکرده ویلچر بیاورند

و باید خودش راه برود. هر بار که می‌خواستیم توالت برویم، به عمد

خودم را سرگرم و معطل می‌کردم تا بتوانم با او به دستشویی بروم و

بتوانم کمکش کنم. هر چند خودم با سختی تمام می‌توانستم تعادلم

را در حالت ایستاده نگهدارم، ولی وقتی او را می‌دیدم درد خودم را

فراموش می‌کردم. در صف توالت، طوری قرار می‌گرفتم که جلو او

قرار بگیرم و او بتواند خودش را به من تکیه دهد. طی کردن فاصلهٔ

شعبه تا توالت که در انتهای راهرو بود، با توجه به وضعیت پاهای

شکنجه شدهٔ بچه‌ها، آن‌قدر سخت بود که وقتی می‌رسیدیم همه

نفس نفس می‌زدیم.

درشعبه ۷ آن جایی که ما نشسته بودیم، مادر جوانی هم بود که یک

بچهٔ چند ماههٔ شیرخواره به نام بهاره داشت. وقتی نوبت بازجویی ا ش

رسید و او را به اتاق شکنجه بردند، بهاره خیلی گریه می‌کرد و هر چه

ما تلاش می‌کردیم ساکت نمی‌شد. صدای شلاق و فریادهای مادرش

از اتاق شکنجه میآمد. وقتی مادرش را بعد از چند ساعت از اتاق

شکنجه بیرون آوردند، توانست او را ساکت کند. به سختی و توأم

با درد زیاد بچه‌اش را بغل می‌کرد و برای تمیز کردنش به توالت

میبرد. در حالی که وزن خودش را هم نمی‌توانست روی پاهایش که

آش و لاش بودند تحمل کند.

حالا بعد از دو دهه که از آن زمان می‌گذرد، بهاره یکی از

رزمندگان ارتش آزادیبخش است. اولین باری که او را در ارتش دیدم، آن‌قدر خوشحال شدم که حد نداشت.او را صدا کردم و

برایش آن روزهای زندان را تعریف کردم. خودش هم با علاقه گوش

می‌کرد. آنموقع که در شعبه بازجویی او را بغل می‌کردیم تا ساکتش

کنیم، هرگز حتی به خواب هم‌چنین چشم ا ندازی را نمی‌دیدم که

روزی مبارزه و مقاومت ما تا سطح ارتش آزادیبخش ملی ارتقا

خواهد یافت و من بهاره را در هیأت یک رزمندهٔ آزادی در آغوش

خواهم کشید.

۶ روز به همین ترتیب گذشت و هر روز بازجویی و کتک ادامه

داشت تا این‌که تعدادی را به خط کرده و بخشی از جمله مرا به بند۲۴۰

و بخش دیگر را به بند ۲۴۶ فرستادند.

در بند ۲۴۰، من به همراه تعدادی دیگر، به طبقهٔ بالا، اتاق

شمارهٔ ۵ منتقل شدم. همین که وارد بند شدیم، بچه‌ها با صمیمیت

زیر بغل هر کداممان را گرفتند و به اتاقهایی که مشخص شده بود،

بردند. بلافاصله یکی از بچه‌ها که امدادگر بود زخم‌هایمان را شست

و پانسمان کرد. به‌رغم این‌که جا برای خوابیدن فوق‌العاده کم بود،

ولی برای کسانی‌که شکنجه شده و زخمی بودند، با زحمت به اندازه

یک متری جا باز کردند تا راحت باشیم. با دیدن بچه‌ها احساس کردم

تمام خستگی و درد چند روزه از تنم خارج می‌شود.

در دومین روزی که به بند عمومی ‌رفته بودم، زهرا نظری را

دیدم. او مسئول تشکیلاتیم بود که قبل از من دستگیر شده بود. از ایما

و اشاره اش فهمیدم مقاومت کرده است . بعد از آن در فرصتی آمد و

به بهانه‌یی کنارم نشست و یواشکی اطلاعاتی را که لو رفته بود به من گفت. او با یکی از افراد تحت مسئولیتش در خیابان قرار داشته که قرار

لو می‌رود و او را دستگیر می‌کنند. ابتدا همه چیز را حاشا می‌کند،

ولی بعد همان فرد را می‌آورند و معلوم می‌شود که او زیر شکنجه

درهم شکسته و اطلاعات زهرا را داده است.

زهرا تیپ خاصی بود. به‌خاطر این‌که ریزنقش بود و چشم های درشت

داشت و نوک زبانی حرف می‌زد، بچه‌ها به اولقب»آقاموشه «داده بودند.

وقتی با او حرف می‌زدم، اصلاً احساس نمی‌کردم در زندان هستیم.طوری

برخورد می‌کرد که گویی برای انجام یک مأموریت مشخص تشکیلاتی

به زندان آمده است. در همهٔ زمینه‌ها نظم و انضباطش فوق‌العاده بود و

اطرافیانش را هم به‌طور خودکار منظم می‌کرد. از همان روزهای اول

با زهرا و شهناز قرار گذاشتیم برای استفادهٔ مناسب از وقتمان، کارهایی

بکنیم. آنموقع در بند عمومی روزنامه‌های رژیم (کیهان، اطلاعات،

جمهوری اسلامی) را می‌دادند. خواندن روزنامه‌ها را بین خودمان تقسیم

کردیم. هر کدام یک روزنامه را به‌طور کامل و دقیق می خواندیم و

روزانه یکساعت با هم می نشستیم و هر کدام خبرهای روزنامه را به نوبت

میگفتیم و از لابه‌لای روزنامه‌های رژیم خبرهای مقاومت را که به

روزنامه‌ها درزمی‌کرد، درمی‌آوردیم.

شخصیت زهرا خیلی برایم انگیزاننده بود. ظاهر بسیار آرامی

داشت، ولی وقتی صحبت هایش را می شنیدی یا شیطنتهای شیرینش را

می‌دیدی، به‌خوبی می‌توانستی شور و نشاط انقلابی را که در درونش

بود، حس کنی. همهٔ بچه‌های بند زهرا را دوست داشتند. با تک تک

بچه‌ها رابطه صمیمانه داشت. گاهی اوقات می نشست و ساعت ها به حرف آنها گوش می‌داد و با تک‌تک شان همدردی می‌کرد و هرقدر

می‌توانست رهنمود می‌داد.

دوماه بعد، از بلندگوی بند، زهرا را برای بازجویی صدا زدند.

وقتی به بند برگشت، گفت بازجویی نبود محاکمه بود. در محاکمه

به او گفته بودند آیا حاضری همکاری کنی و اطلاعات بقیه را لو

بدهی و آیا حاضری مصاحبهٔ تلویزیونی بکنی و بگویی از مجاهدین

منزجر هستی؟ او هم همه را رد کرده بود. از همین سؤال و جواب

فهمیدیم که حتماً به او حکم اعدام می‌دهند. حکم اعدام برای کسی

که در محاکمه، همکاری و مصاحبهٔ تلویزیونی علیه مجاهدین را رد

می‌کرد کاملاً شناخته شده بود.

زهرا جریان محاکمه‌اش را با همان شیرین زبانی و با درآوردن

ادای حاکم شرع تعریف می‌کرد. خودش می‌خندید و ما را حسابی

می‌خنداند. در بین خنده‌ها، من بار غمی سنگین را روی قلبم احساس

می کردم. از این‌که ممکن است همین روزها زهرا را صدا بزنند و

او برود و دیگر هیچ وقت برنگردد، قلبم فشرده می‌شد. بارها تصور

این‌که یک شب صدای رگبار و تک تیرهایی را خواهم شنید که یکی

از آنها قلب و مغز او را می‌شکافد، بی‌اختیار اشک هایم سرازیر می‌شد.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/1abb22bf-0b68-4985-8204-89c8d8f4f387"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات