728 x 90

اگر دیوارها لب می‌گشودند- قسمت چهاردهم- دیدار با اکبر

کتابخانه مقاومت

خاطرات زندان
خاطرات زندان

اگر دیوارها لب می‌گشودند- قسمت چهاردهم- دیدار با اکبر

دیدار با اکبر

سالهای زندان با همهٔ رویدادهای مهیب و سنگینی که هرگز در

خارج از جبر زندان توان مواجه شدن با آنها را نداشتیم، یکی پس

از دیگری می‌آمدند و می‌گذشتند. گاه از شدت خشم و درد تا مغز

استخوان می‌سوختیم و شعله می‌کشیدیم، اما آن را فرو می‌خوردیم.

در سال۶۵، خواهرم پروانه را که در ۳۰خرداد ۶۰ دستگیر شده

بود، از قزل‌حصار به بند ما در اوین آوردند . بعد از ۵سال توانستم با

خواهرم هم سلول و هم بند شوم و او را دوباره ببینم . تا مدتها هر دو

کلی حرف داشتیم که برای همدیگر بزنیم. من از شهادت فرزانه و

دستگیری اکبر و همهٔ ماجراهایی که اتفاق افتاده بود برایش گفتم و

او هم ماجراهایش را برایم تعریف کرد. پروانه همان سال آزاد شد.

اما در ملاقات از مادرم شنیدم اکبر را که به‌عنوان تنبیه به گوهردشت

برده بودند، به‌دلیل این‌که ذات الریه خیلی سخت و خطرناکی گرفته

بود، به بهداری اوین منتقل کرده‌اند. بعد از مدتی که حالش بهتر شد، چند بار درخواست ملاقات با او را دادم. که بعد از مدت زیادی انتظار،

یک روز ناگهان برای ملاقات با او صدایم زدند. باورم نمی‌شد. از قبل

برایش جوراب و شال گردن بافته و آماده کرده بودم که همراهم بردم.

عکس فرزانه را هم که مادرم مخفیانه برایم فرستاده بود، برایش بردم.

ملاقات در گوشه‌یی از راهرو شعبه روی زمین بود. پاسداری که بالای

سرمان ایستاده بود گفت ۱۰دقیقه بیشتر وقت ندارید. حرفهایم آنقدر

زیاد بود که نمی‌دانستم کدام را در اولویت قراربدهم. فقط توانستم

وضعیتش را بپرسم. در حین ملاقات از بسته سیگاری که توی جیب

بلوزش بود، متوجه شدم که سیگاری شده. به او گفتم چرا سیگاری

شدی؟ خجالت کشید و سرش را پایین انداخت، گفت نمی‌دانی

در گوهردشت چه فشارهایی بود و لاجوردی چه بلاهایی سرمان

می‌آورد. برای همین سیگاری شدم. ولی زیاد نمی کشم و حتماً ترک

می‌کنم. نخواستم ناراحتش کنم، گفتم اشکالی ندارد. بعد یواشکی

طوری که پاسدار مراقب مان نفهمد، عکس فرزانه را به او دادم و به‌طور

مختصر نحوهٔ دستگیری و شهادت فرزانه را برایش گفتم. عکس را

لای بسته سیگارش گذاشت.

همان‌طور که در قسمتهای قبلی گفتم در سالهای ۶۵ و ۶۶

هیأتهایی از طرف منتظری برای گرفتن حکم به بند می‌آمدند. اواخر

سال ۶۶ هم یکی از همان هیأتها به بند ما آمد و دوباره حکمهای ما را

سؤال کردند و رفتند. بعد از مدتی تعدادی از بچه‌ها را صدا زدند و

به آنها گفتند که حکمشان چند سال تخفیف خورده است. یکبار هم

مرا به همراه تعداد دیگری به دادیاری احضار کردند. باورم نمی‌شد، به دادیاری رفتم و آن جا وقتی نوبتم رسید، به من هم گفتند به حکمت

تخفیف خورده است. حکم ها معمولاً از زمان تشکیل دادگاه حساب

می‌شد. من تا آنموقع ۳بار در سالهای مختلف به دادگاه رفته بودم،

ولی حکمم در پرونده‌ام از زمان دادگاه اول محاسبه شده بود. آنهایی

که تخفیف داده بودند، نمی‌دانستند که ۳بار دادگاه رفته ا م و طوری

تخفیف داده بودند که ۳سال دیگر هم می‌بایست در زندان بمانم.

وقتی گفت حکمت تخفیف داده شده، گفتم پس به این صورت از

زمان آزادی‌ام گذشته است. چند نفری که در اتاق دادیاری بودند،

با تعجب پرسیدند چطور؟ بعد با هم شروع به پچ پچ کردند و به من

گفتند برو بیرون. همه‌اش خدا خدا می‌کردم که مبادا این خبر به گوش

بازجویم برسد، چون محال بود بگذارد آزاد شوم. ولی ظاهراً اوضاع

خیلی بی‌حساب و کتاب تر از آن بود که فکر می‌کردم. سرانجام یکی

از آنها از اتاق بیرون آمد و گفت فعلاً برو بند تا مسائل اداری آزادیت

حل و فصل شود. چشمم آب نمی‌خورد که آزاد شوم. وقتی به بند

آمدم و برای چند نفر از بچه‌ها موضوع را تعریف کردم، از بین آنها

هنگامه که جا افتاده‌تر و با تجربه‌تر بود، سفارش کرد که به کسی چیزی

نگویم تا مبادا به گوش خائنان برسد و آنها به گوش شعبه برسانند.

میگفت اینجا خر تو خر است، کسی به کسی نیست.

۲۷ اسفند ۶۶، به دفتر بند صدایم کردند و وقتی رفتم از بلندگو

گفتند وسایلم را بیاورند. برایم باور کردنی نبود. پاسداران نگذاشتند با

بچه‌ها خداحافظی کنم. فقط با هنگامه که وسایلم را به دفتر بند آورد،

خداحافظی کردم. هنگامه تندتند توی گوشم گفت زود وسایلت را بردار و برو، توی راه که می‌روی به هیچ‌کس اسمت را نگو، مبادا

کسی بشنود و مانع بشود. اگر رفتی برای من یک کد رادیویی بگذار

که اگر آزاد شدم وصل شوم و بیایم…تا وقتی که پاسدار بند او را

به زور از من جدا نکرد، همین‌طور داشت تند تند حرف می‌زد.

برعکس آنچه ممکن است تصور شود، روز آزادی از زندان،

نه تنها روز شادی برایم نبود، بلکه روز واقعاً سختی بود. در مسیری که

تا جلو در اوین رفتم، چهرهٔ تک‌تک بچه‌هایی که در طول این ۶سال

با هم بودیم و حالا از آنها جدا می‌شدم، جلو چشمم آمد. یاد روزهای

بازجویی افتادم، یاد روزهای طولانی که در انفرادی تنها بودم، یاد

اولین روزی که دستگیر شدم، یاد بچه‌هایی که از کنارمان برای اعدام

بردند، یاد زهرا و فاطمه و فرح، یاد محبوبه و سکینه، یاد نادره و طاهره

و…هیچ به این فکر نمی‌کردم که دارم آزاد می‌شوم و هیچ لحظهٔ

شیرین و شادی از این آزادی نداشتم.

بعد از امضای برگه‌هایی مبنی بر این‌که هر هفته باید خودم را

به اوین معرفی کنم، به درب زندان رسیدم. ما را که چند زن و مرد

زندانی بودیم، با یک مینی‌بوس به لونا پارک بردند. در آنجا پدر،

مادر و خواهرانم منتظرم بودند. سوار ماشین شدیم و به خانه رفتیم. دلم

خیلی گرفته بود. اصلاً احساس آزاد شدن نداشتم. در همان روزهای

اول سراغ بچه‌هایی که قبل از من آزاد شده بودند را گرفتم و تعدادی

از آنها، از جمله طیبه حیاتی و زهره جمشیدی را پیدا کردم.

احساس می‌کردم گمشده‌یی دارم که تا پیدا نکنم نمی‌توانم آرام

و قرار بگیرم. روزها را برای خودم برنامه‌ریزی کردم، نصف روز رادیو مجاهد گوش می‌دادم و نصفه دیگر روز را سراغ بچه‌ها می‌رفتم

تا هر طور شده به سازمان وصل شوم.

چند روز بعد از آزادیم خبر عملیات آفتاب را از رادیو مجاهد

شنیدم. دلم می‌خواست پر می‌کشیدم و خودم را به سازمان می‌رساندم.

بعد از آن هم خبر عملیات چلچراغ را شنیدم. تمام اخبار صدای

مجاهد را روی یک پارچهٔ سفید نوشتم و آن را به زیر لباسم دوختم

و با مادرم برای ملاقات با اکبر به اوین رفتم. آنها فقط سالی یک بار

به خواهر و برادر زندانی ملاقات می‌دادند. از آن جا که روی پارچه

نوشته بودم، در بازرسی بدنی آن را پیدا نکردند. در ملاقات با اکبر

از پشت شیشه در یک فرصت مناسب دگمه‌های مانتوام را باز کردم

تا اکبر اخبار را بخواند. او هم با ولع آنها را خواند و خیلی خوشحال

شد. به او گفتم من در اولین فرصت پیش بچه‌ها می‌روم. او مشتاقانه

گفت سلام مرا هم برسان. از آن به بعد ملاقاتها را سازماندهی کردم،

هر بار یکی از خواهرانم را برای ملاقات می‌فرستادم و به همان شیوه

اخبار صدای مجاهد را به اکبر می‌رساندم.

بعد از آن یکی دو بار تلاشهایی برای خارج شدن از کشور و

عبور از مرز به‌عمل آوردم که ناموفق بود. تا این‌که عملیات فروغ

جاویدان شد. تمام خبرهای مربوط به آن را از رادیو مجاهد می‌گرفتم

و به همهٔ آشنایان می‌رساندم. احساس دوگانه‌یی داشتم، از طرفی

از خبر عملیات و پیروزیهای به دست آمده از خوشحالی در پوستم

نمی گنجیدم، از طرف دیگر از این‌که در بین بچه‌ها نیستم که در

عملیات شرکت کنم به‌شدت احساس افسوس و حسرت می‌کردم.

بعد از عملیات، ملاقات زندان قطع شد. هر چه مادرم جلو زندان

می‌رفت، می‌گفتند ملاقاتها قطع است و نیایید تا خبرتان کنیم. ولی با

این همه مادرم و بقیهٔ مادران هر روز جلو اوین میرفتند. اما به ذهنشان

هم نمی‌زد که چه جنایتی در حال وقوع است و دارند بچه‌هایشان را

قتل‌عام می‌کنند.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/ce60629f-ee3e-4ba3-b2a1-56aff2cca15c"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات