آرزو
سالها پیش هفت بذر بودند که هنوز به دنیا نیامده بودند. یکی غم بود. یکی شادی، یکی یأس، یکی امید، یکی بیتابی، یکی شکیبایی، و آخری هم آرزو نام داشت.
اونها قرنهای قرن، همه ساله منتظر بهار میشدند تا بشکوفند. اما بهارها میآمدند و میرفتند و هیچکدام از بذرها، به دنیا نمیآمد.
غم میگفت: آه! سرنوشت ما همین بوده که همین طور بیحاصل بمانیم و هیچوقت به دنیا نیاییم. بیان با هم ترانه های حزن انگیز بخوانیم!
شادی چیزی نمیگفت.
یأس میگفت: غم راست میگوید. انتظار ما بیهوده است. هیچ زمینی برای رشد ما مناسب نیست. مگر این همه بهار نیومده و نرفته؟پس چرا سبز نشدیم؟! بهتره که با هم شیون کنیم.
امید چیزی نمیگفت.
بهارها میآمدند و میرفتند و هیچ خبری از تولد این هفت یار نبود.
بی تابی میگفت:ای بابا خسته شدیم! اصلاً چه کسی به ما وعدهٔ تولد داده است؟ شاید دروغ بوده باشد!؟. بیایید ما هم با خاک یکی بشیم و از این انتظار بیهوده خلاص بشیم. بیایید بگیریم بخوابیم تا از بین برویم.
شکیبایی چیزی نمیگفت.
باری دوستان، هر صدقرن یکبار، نسیمی میآمد و در گوش همهٔ آنها چیزی میخواند و میرفت. اما غم که آواز غمگینانه سرداده بود، و یأس که همچنان شیون میکرد و بیتابی که خوابیده بود، پیغام نسیم را نمیشنیدند.
آن سه یار دیگه اما، صدای نسیم رو میشنیدند که میگفت: باغی که شما در آن میشکفید، انسان نام دارد. و پیدایش و میلاد ش هم در راهه.
سرانجام، سال میلاد رسید. جانوران عبوس مردند. آتشفشانهای پر خشم و خروشان به احترام انسان آرام گرفتند. دودها به کنار رفتند و آسمون آبی و زمین بر قدمهای انسان سبز شد. و انسان متولد شد.
اما دوستان، انسان که تنها بود، نگاهی به خودش انداخت و از تنهایی دلش گرفت. اون وقت، بذر غم، که روی زمین افتاده بود شروع کرد به رویش.
انسان در باغ، میرفت و میرفت که متوجه آفتابی شد که به زیبایی میدمید. لبخندی بر لبانش نقش بست. اون وقت بذر شادی که روی زمین انتظار میکشید شروع به رویش کرد. و سبز شد.
اما مدتی بعد، خورشید که غروب کرد، اخم های انسان توهم رفت و ناگهان بذر یأس که روی زمین افتاده بود سر از خاک درآورد.
لحظاتی بعدنگاهش به ستاره هایی افتاد که رو سقف آسمون سوسو میزدن. انسان دلگرم شد و اینبار بذر امید بود که رویید.
شب دراز و سرد از راه رسید و چهرهٔ دوست داستان ما در هم رفت. اینجا بود که بذر بیتابی شکفت.
انسان به صخرههای کوه و درختان تنومند نگاه کرد و غرق تماشای استواری و پایداری اونها شد. در همین حین بذر شکیبایی جوانه زد و برگ داد.
خلاصه، دوست ما به اون شش یار نگاه کرد. و گفت:« حالا من سه یار تاریک دارم و سه یار روشن. اینها تا ابد با هم دشمنی میکنند ولی نیروی هر دو دستهٔ اونها با هم برابره. اما برای اینکه روشنی پیروز بشه چه باید کرد؟
بله دوستان درست در همین لحظه، بذر آرزو که روی زمین افتاده بود،از خاک سر برآورد و شکفتن آغاز کرد. و انسان داستان ما به سوی باغ هایی پر از گل فردا به راه افتاد.