«از اوج قله»
یک عده در کوره راه نزدیک به ته دره بودند. آن پایینها. آرام آرام پیش میرفتند. گاه در باریکههای راه در شیب دره مجبور میشدند به ستون یک و در حالی که دست یکدیگر را میگرفتند عبور کنند. باریکه راه در بعضی نقاط گلآلود بود و امکان لیز خوردن زیاد میشد. گاه هم از روی تنه صخره بسیار بزرگی میگذشت و عبور از آن با گرفتن طناب و چسبیدن به صخره امکانپذیر میشد. در یکی از این نقاط باریک و خطرناک بالاخره گروه متوقف شد. افراد تک به تک پشت سرهم ایستاده بودند. یک نفر به آرامی انگشتهای خود را به شکافها و برجستگیهای سنگ گیر میانداخت و با احتیاط روی صخره قدم برمیداشت. در همین لحظه بود که پای آنکه از روی صخره میگذشت لیز خورد و به پایین لغزید.
اما کوهنورد قبل از او خود را پشت صخره نگه داشت و طنابی که به کمرش بسته شده بود مانع افتادن دوستش به دره شد. افراد دیگر نیز به کمک آمدند و کوهنورد آویزان شده را بالا کشیدند، به این ترتیب گروه پشت صخره گیر کرد. یکی گفت:
- اصلاً آنطرف صخره را دیدهاید؟ یک پرتگاه بزرگ است
دیگری گفت:
-راستی؟! معلوم نیست که راه را درست آمده باشیم.
یکی از صخره بالا رفت و آنسوی صخره را نگاه کرد و گفت:
- راست میگه! یک پرتگاه است.
فرمانده گروه گفت: ببین از زیر صخره راهی نیست که صخره را دور بزنیم؟
آن که بالا بود نگاهی کرد و گفت:
-چرا! ولی یه کوره راهه که خیلی میره پایین. تقریباً تا ته دره میره!
آن که اول غر زده بود گفت:
- این یعنی که همه راهی را که تا حالا از ته دره آمدهایم برگردیم.
دیگری گفت:
- پس فایدهاش چی؟
- فرمانده در تردید بود که چکار کنند که یکی گفت: اصلاً برگردیم. از کجا معلوم بعد از این پرتگاه راه درست باشه. ما که میخواستیم بریم نوک قله. اینکه داریم میریم همهاش میشه پایین رفتن.
دیگری گفت: اگه از زیر این پرتگاه دور بزنیم و بریم بعد معلوم شه که این راه به قله نمیرفته دیگه چه جوری دوباره سراشیبی رو بکشیم بالا و برگردیم. دیگه همه انرژیمون تموم میشه!
فرمانده دوربینش را برداشت و خودش بالای صخره رفت تا آنسوی پرتگاه را نگاه کند. اما مه آنسوی پرتگاه اصلاً امکان دید به او نمیداد. بعضی وقتها هم که مه کنار میرفت تپه جنگلپوشی دیده میشد که راهی در آن معلوم نبود. تردید تمام وجودش را فراگرفته بود. بهطوریکه خاطرات رسیدن به قله را که بارها از همین دره گذشته بودند به فراموشی میسپرد. ته دلش میگفت: شاید دفعات قبل از یک راه دیگر میرفتیم که به این پرتگاه نمیرسیدیم. این بالا فرمانده با خودش مشغول جنگ و جدل بود و آن پایین افراد گروه با یکدیگر به بگومگو مشغول شده بودند:
-بابا راهی که رو به عمق دره میره که به قله نمیرسه!
- تنها راه اینه که برگردیم.
- بابا مهم این بوده که ما یک راهپیمایی کرده باشیم. بدنسازی کرده باشیم. خودسازی انقلابی. حتی اگه به قله هم نرسیم بالاخره بدنمون که قوی میشه. حتماً که نباید به کوه رسید.
- همه که به قله نمیرسند. اصلاً قله هدف نبوده. هدف این بوده که ما خودسازی کنیم. ماکه به همین دلخوشیم.
- اصلاً کی گفته راه قله از اینطرفه! هی دوقدم بالا میریم هی سه قدم پابین میریم. اینم شد کوهنوردی!
- باباٍ تلهکابین که نیست که از پایین بکشنتون بالا! کوهنوردیه! خب سختی داره! کوهش گفتن. من که برای خودم از اول سختی کشیدن رو در نظر گرفتم. این سختی ها واسه اینه که ما آبدیده بشیم.
- پس بگو کوه میایم که آبدیده بشیم! پس قلهای در کار نیست. اینو بگو دیگه!
- بگومگو ادامه داشت. تردید داشت به فرمانده گروه نیز مسلط میشد. با خودش فکر میکرد اصلاً چرا فرماندهی گروه را پذیرفته که سابقه کوهنوردیش اینطوری خدشه بردارد. داشت با خودش فکر میکرد که چگونه این افراد را راضی کند که به راه از سراشیبی دور زدن صخره ادامه دهند که ناگاه فریادی در دره پیچید. ابرهای بالای دره کمی باز شده و آسمان آبی از دریچههای بیشکل ابرها خودنمایی کرد. همه به اطراف نگاه کردند که ببینند صدا از کجاست. گاه صدا از صخرههای روبهرو میآمد. نه! در صخرههای یال روبهرو کسی دیده نمیشد.
این پژواک صدا بود که چند بار در دوطرف دره رفت و آمد میکرد. فرمانده سرش را بالا گرفت. آن بالا بالاها در اوج صخرههایی که از لابلای مه پیدایشان شده بود کوهنوردی ایستاده بود و دستانش را بالای سرش بهحالت قیچی باز و بسته میکرد. همه به بالا نگاه کردند. و همزمان با تکان خوردن دستهای کوهنورد اوج صخرهها که از قله میآمد این صدا در گوششان پیچید:
- آهای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی............ راه قله از همونجاست که اومدین. باید یه مدت برین پایین. پرتگاه رو دور بزنین! بعدش مسیر رو به قله ادامه پیدا میکنه! راه قله از همونطرفه.
- فرمانده از صخره پایین پرید. گفت:
- میبینین بچهها! میبینین دیدبانی از ته دره چی به سرمون میاره. اونی که روی قله بوده چه ساده همه چی رو می بینه!