728 x 90

داستانهای مقاومت- داستان هفته- صدق و ریا

داستانهای مقاومت

داستانهای مقاومت- داستان هفته- صدق و ریا
داستانهای مقاومت- داستان هفته- صدق و ریا

 

صدق گفت: من همه چیز را می‌گویم!
ریا گفت: همین کار را می‌کنی که کارت پیش نمی‌رود!
صدق گفت: همه کارم پیش می‌رود.
ریا گفت: چگونه پیش می‌رود که ثروت و قدرت همه در دستهای من است!
صدق گفت: این موقتی است! پس از مدتی خورشید حقیقت از پس ابرها سر می‌زند و تو روسیاه می‌شوی!
ریا گفت: هر زمان برای پوشاندن خورشید حقیقت، پردهٔ تازه‌یی خواهم یافت.
صدق گفت: و بدینسان از نفرتی به نفرت دیگر حرکت می‌کنی. حال آن‌که من روزبه‌روز بر سرزمینهایم میافزایم.
ریا گفت: سرزمینهای تو بیشتر وسعت دارند یا سرزمینهای من؟
صدق گفت: بیا از تاریخ بپرسیم!
هر دو پیش تاریخ رفتند.
تاریخ، آئینه‌ای نشانشان داد که به شکل قلبی بود. و در آن، تختی بود که صدق چون سلطانی بر آن نشسته بود.
تاریخ گفت: شاید این سیمای بهشت باشد.
ریا گفت: پس چه چیز از آن من است؟
تاریخ دیواره‌ای پوسیده سیاه نشانش داد که بر آن موران نفرت می‌لولیدند.
و تاریخ گفت: شاید این سیمای دوزخ باشد...

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/7d27873e-542e-42d0-9076-d6b2d801ab26"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات