از پشت نیزارهای کنار دریاچه نیلوفر صدای نی میآمد. صدایی که شبانه روز در تپهها و دامنههای سبز و زیبای اطراف دریاچه طنین میانداخت. ولی انگار این صدا را هر گوشی نمیشنید. اگر چه شنیدنش خیلی ساده و آسان بود و کافی بود که آدم چند لحظه بایستد و با دقت به صداهایی که به لاله گوشش میخوردند توجه کند، اما با این حال خیلی از مردمان این دامنه زیبا طوری رفتار میکردند که انگار هیچوقت آن نوای همیشگی نی را نشنیدهاند. بین همه این آدمهای جورواجور یک خواهر و برادر بودند به نام فرزانه و فرزان که آنها هم یک روز حین تفریحشان، برای یک لحظه بهطور خیلی اتفاقی، صدای نی را شنیدند. فرزانه به برادرش فرزان گفت: چه صدای دلنشینی! فرزان گفت: تو هم میشنوی؟ فرزانه گفت این صدا از کجا میآید؟ فرزان گفت: نمیدانم. خوب است از مردم بپرسیم چه کسی این نی را مینوازد.
این بود که آنها شروع کردند به پرس و جو.....
بعد از مدتی فرزان به فرزانه گفت: خسته شدیم، چطور است برگردیم اما فرزانه گفت نه!
و آنها دوباره به راه ادامه دادند.......
Listen to "داستانهای مقاومت- داستان هفته- هیچ سوالی وجود ندارد" on Spreaker.