ساعت یک شب بود. که ماهرخ را صدا کردند.
از نگاهش ترس و وحشت میبارید. خیس عرق بود.
بدنش بهشدت میلرزید.
دستش را گرفتم و گفتم: ماهرخ آرام باش اتفاقی نمیافتد.
نیم ساعت بعد رنگ پریده برگشت و گفت: فروغ امشب میخواهند مرا از این زندان منتقل کنند. به کجا؟
زندان بندر عباس.
گوشه اتاق نشست نگاهش بارقه وحشتناک و هولناکی گرفته بود و لبهایش میلرزید.
دستش را که مثل قطعهای یخ شده بود را گرفتم.
حتماً سنگسارم میکنند.
تلاشم این بود که به هر وسیلهای ماهرخ را آرام کنم.
کمک کردم وسایلش را جمع کند.
ماهرخ مرا بوسید و گفت فروغ من هیچ وقت خواهری نداشتم. ولی تو برایم خیلی عزیز بودی.
روزهای خوبی کنار تو داشتم. با اینکه در زندان بودم آرامش داشتم.
خیلی چیزها یاد گرفتم از خدا میخواهم اگر سرنوشتم این است که بمیرم، عمرم را به تو بدهد.
دیگر نمیتوانستم جلو گریه خودم را بگیرم. صورتش را بوسیدم و گفتم تو هم خواهر نازنین من هستی هیچوقت فراموشت نمیکنم.
آن شب ماهرخ از نزد من رفت. تا صبح خوابم نبرد.
روزهای زندان با باز جوییهای پاسداران در حال گذر بود.
چند روز بعد از رفتن ماهرخ یک روز صبح ساعت ۱۰، پاسداری یک خانم دبیر راکه به اتهام هواداری از گروههای چپ دستگیر شده بود به سلولم آورد.
دورا دور او را میشناختم و برایش احترام قائل بودم. اسمش مهری بود.
یک روز برای مهری جریان باز جویی پاسداران را تعریف کردم.
و گفتم نمیفهمم که چرا این بازجوها هر کدام یک برخورد دارند. یکی از آنها خشن است. عصبانی و شکنجهگر است.
آن یکی مهربان و عاطفی. مثلا یکی به من فقط میگوید منافق. آن یکی اسمم را صدا میکند و فحش نمیدهد.
گیج شدم سر در نمیآورم.
مهری گفت نه نه فروغ جان خوب شد که برایم تعریف کردی. این شگرد این پاسداران است. نکنه که تحت تاثیر قرار بگیری و فریب بخوری.
بعد از دوازده روز من و مهری و دو مرد زندانی را به زندان کرمان منتقل کردند.
شهر بافت سه ساعت با کرمان فاصله داشت.
اما جالب اینجا بود که در دورترین و کوچکترین شهرهای ایران هم رژیم از دست مجاهدین و هوادارانش در امان نبود.