رویا خندید و گفت: زیاد تلاش نکن چون هر چه لباس اضافه داشته باشی در میآورند.
فقط با یک بلوز نازک کابل میزدند.
خندیدم و گفتم: کار از محکم کاری عیب نمیکند.
همینکه مشغول درآوردن اینهمه لباس شوند هم خیلی مسخره است…
منتظر بودیم شکنجهها شروع شود.
ساعت ده صبح من و حکیمه و مریم را صدا کردند.
پاسدار گفت: با وسایلتان بیایید بالا.
از تعجب نگاهی به هم انداختیم.
و از بچهها خداحافظی کردیم.
با چشمان بسته در حالیکه یک سرِ روزنامه در دست پاسدار و سرِ دیگر آن در دست اولین نفر بود حرکت کردیم.
پاسدار رو به من گفت: چشمبندت را باز کن و بیا.
حکیمه و مریم را به اتاق دیگر بردند.
پاسدار گفت گوشه دیوار بایست و خودش داخل یک اتاق دیگر شد.
بعد از یکساعت پاسدار گفت: اینجا میایستی تا حاج آقا فهیم صدایت کنند.
فهمیدم که آخوند وحشی «فهیم کرمانی» کسی است که اولین حکمِ دارزدن علنی مجاهدین و اولین حکم سنگسار در ایران را در کرمان اجرا کرد.
بعد از دو ساعت ونیم ایستادن پاسدار گفت: بیا داخل.
با نگاهی سریع، یک آخوند که حدس زدم فهیم باشد را دیدم. دو زانو روی صندلی نشسته بود و مشغول خواندن یک پرونده قطور بود.
دو طرفِ او یک پاسدار و یک پسر جوان با لباسشخصی نشسته بود. که معلوم بود نوچه فهیم است. چند تا پاسدار هم دور تا دور اتاق بودند.
یک پاسدار هم طرف چپ من نشسته بود.
پاسدارها با هم آرام صحبت میکردند.
فهیم بعد از یکربع سرش را بالا کرد و گفت:
بهت نمیآد چنین پروندهیی داشته باشی؟
برای غزل خداحافظی آمادهای؟
دیشب دوستانت را که دیدی. دوست داری مثل آنها تعزیر شوی یا عاقل هستی، و توبه نامهات را مینویسی؟
گفتم: بابت چی باید توبه کنم؟
با صدای بلند خندید و با حالت تحقیرآمیزی به آن پسر جوان نگاه کرد و گفت: باید به یادش بیاوری که چرا باید توبه کند.
احساس کردم قلبم پایین ریخت.
آخوند فهیم گفت: خدا بهت رحم کرده که دادگاه برایت تشکیل دادیم.
برادرت ضامن شده. وثیقه گذاشته که تو آزاد شوی.
به شرطی آزاد میشوی که توبه نامه بنویسی …