یادم آمد که مدیر مدرسه که اسمش «برخورداری» بود.
یکبار در کلاس بعد از اینکه من سوره حمد را تفسیر کردم گفت: با منافقین خیلی آشنایی دارم. خودم از دو تا از منافقین بازجویی کردهام.
آن زمان فکر کردم که با این حرف میخواهد از من زهرچشم بگیرد.
حالا فهمیدم که چاخان نکرده بود. و با کمیته در ارتباط بوده.
خاطره آن روزِ اخراج از مدرسه، مثل فیلم از جلوی چشمم عبور کرد.
چه روز پراضطرابی بود. ساعت نه ونیم صبح هنگام زنگ تفریح، ناظم دبیرستان صدایم کرد و گفت: سریع به اداره آموزش و پرورش برو با تو کار دارند.
با خودم فکر کردم چه کاری ممکن است با من داشته باشند.
وقتی به آنجا رسیدم با این جمله که آقای رئیس عجله دارند، به اتاق رئیس اداره راهنمایی شدم.
در حالیکه نشسته بود روبه من چرخید و بعد از پرسیدن اسم و فامیلم گفت: شما از مدرسه اخراج هستید.
پرسیدم چرا؟ بهدلیل اینکه زندان رفته ای.
ما به تو مشکوک هستیم. فکر این یکی را نکرده بودم.
از آموزش و پرورش بیرون آمدم. ذهنم درگیر بود.
کمی روی پله نشستم که راه چارهیی پیدا کنم.
به خانه که رسیدم مادرم کنارِ حوض در حال شستن ظرفها بود. پرسید:
هنوز که ظهر نشده، چیزی شده خانه آمدی؟
گفتم: صدایم کردند و گفتند اخراج هستم.
و نباید دیگر به مدرسه …هنوز جملهام تمام نشده بود، که ظرف از دست مادرم رها شد و لحظاتی گیج و مات به من نگاه میکرد.
ـ تو هیچ کاری نکردی و آنها یکباره تو را اخراج میکنند؟
ـ بله! من کاری نکردم. آنها میگویند بهدلیل اینکه زندان بودهای باید اخراج شوی.
روی لبه ایوان نشستم و سرم را از شدت فشار بین دستهایم گرفتم.