728 x 90

راز شب – قسمت هفتم

خاطرات فروغ گلستان از زندانهای رژیم آخوندی - سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳ زندان کرمان

راز شب - خاطرات فروغ گلستان
راز شب - خاطرات فروغ گلستان

هسته ما تقریباً یک‌سال و چند ماه فعال بود.

این‌که نهایتاً دستگیر می‌شویم شکی نبود.

خواه ناخواه در شهری که دو تا سه هسته فعالیت می‌کردند، رژیم به‌سرعت دست به کار می‌شد.

که افراد را شناسایی و دستگیر کند.

ولی باید از همین فرصت به بهترین نحو استفاده می‌کردیم و زمان را هر چه عقب‌تر می‌انداختیم.

شنبه شب بود و با حمید از پخش تراکت برمی‌گشتیم.

آسمان پر از ستاره بود. به خیابان اصلی که رسیدیم، غرق تعجب شدیم.

ماه چندین برابرِ همیشه و آن‌قدر بزرگ و نزدیک به زمین بود. که من و حمید ماتمان برده بود و با هم گفتیم چقدر زیباست.

از ماشین پیاده شدیم. با حمید که وسط خیابان ایستادیم، ماه روبه‌روی ما و انگار ته خیابان روی آسفالت نشسته بود.

 

 

ما ارزش آنهایی که در تاریکی و سیاهی این رژیم مبارزه می‌کنند، زندان می‌روند، شکنجه و اعدام می‌شوند را بیشتر می‌فهمیم.

آنها مثل همین ستاره‌ها و گلهای شب بو هستند.

و مسعود؛ مثل آن ماه که می‌تابد.

دربرق نگاهش عشق بزرگی را می‌دیدم.

وقتی از مسعود رجوی می‌گفت، چشمانش می‌درخشید و التهاب و هیجان تمام وجودش را فرا می‌گرفت.

وقتی از مسعود رجوی می‌گفت از مقدسترین ارزش زندگی‌اش سخن می‌گفت. و

به او گفتم: پس راز شب در مهتاب و گل شببو است.

حمید لبخند زد و گفت: راز شب! این دیگر ایده شماست.

آنقدر چهره‌اش مظلوم و آرام بود که نمی‌توانستم این میزان فشار را روی او تحمل کنم. به اتاق رفتم و آرام گریه می‌کردم.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/774d03ae-0d1b-44bf-95d7-887574c12761"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات