728 x 90

راز شب – قسمت پنجم

خاطرات فروغ گلستان از زندانهای رژیم آخوندی - سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳ زندان کرمان

راز شب - خاطرات فروغ گلستان
راز شب - خاطرات فروغ گلستان

صدیقه گفت: فروغ تا فرصتی هست خاطره ماهی سیاه کوچولو را تعریف کن تا مهری هم بشنود.

من هم به‌ درخواست صدیقه و برای گذشت آن لحظات پراضطراب در زندان، بی‌معطلی شروع کردم.

 

 

مادرم بسته را از پستچی گرفت و در را بست. خواهرم مطهره، همیشه برای من و حمید هدیه می‌فرستاد. وقتی بسته باز شد خیلی خوشحال شدم. از گزهای خوشمزه، تا مدادتراشی که یک قوی سفید بود، سه عدد کتاب و چند هدیه دیگر که نمی‌دانستم چیست.
مادرم گفت: اینها صفحه گرامافون است. بگذار حمید بیاید برایت بگذارد.
صدای درِ خانه را که شنیدم، توی حیاط دویدم و خبر سوغاتیها را به حمید دادم.
از او خواستم که گرامافون را روشن کند.
حمید گرامافون را روشن کرد و گفت: این برایت یک قصه قشنگ می‌گوید که اسمش ماهی سیاه کوچولوست.
به عکس روی کتاب اشاره کرد. از آن‌روز به بعد داستان ماهی سیاه کوچولو را بیش از۵۰بارگوش کردم. و همیشه با خودم فکر می‌کردم: پس ماهی سیاه کوچولو چی شد و کجارفت؟
دلم نمی‌خواست کشته شده باشد. او شجاع و زرنگ بود.
حتماً به جاهای بهتر و دورتر رفته است.
آنچه که نمی‌دانستم این بود که قصه ماهی سیاه کوچولو آرام آرام مسیر زندگی مرا تغییر می‌داد. به‌خصوص وقتی معنی این جمله ماهی سیاه را فهمیدم که می‌گفت: مهم نیست که من بمیرم یا زنده بمانم.
مهم این است که مرگ یا زندگی من چه تاثیری در زندگی دیگران داشته باشد.
در همه کتابهایی که خواهرم فرستاده بود. همیشه یکی بود که از همه مهربانتر و فداکارتر بود.
و به‌خاطر آگاهی و نجات دیگران از زندگیِ خودش می‌گذشت. این کتابهای کودکانه افکارم را تحت تاثیر قرار داد.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/3097c0fb-b505-40b0-8b49-d96110daf07c"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات