728 x 90

عزیز من اینجاست...

تنگه چهارزبر -خاطره‌ای از خانواده یکی از شهیدان فروغ جاویدان

چهارزبر
چهارزبر

تیرماه سال۷۹ طبق روال چند سال گذشته‌اش بنا بر عهدی که با خانواده داشتم برای استراحت و آمادگی بچه‌ها در سال تحصیلی آتی به مسافرت می‌رفتیم. چند سال قبل را از مسیرهای شیراز، اصفهان، یزد مشهد و یا از اصفهان به سمت تهران و شمال کشور می‌رفتیم. چند بار تصمیم گرفته بودم که به سمت غرب کشور و کرمانشاه، برای بازدید از منطقه نبرد فروغ جاویدان خصوصاً تنگه چهارزبر مسیر حرکت را تعیین کنیم که هر بار بنا بدلایل محقق نمی‌شد.

اما این بار با هماهنگی قبلی قرار بود از اهواز به سمت پلدختر و سه راهی اسلام‌آباد و کرمانشاه به‌طرف همدان و ارومیه برویم. بجز ماشین خودم که یک دستگاه پیکان بود و سرنشینان خانواده خودم و مادر بودیم، همراه‌مان که خانواده خواهرم بودند با پراید با ما حرکت کردیم. توقفی بعد از پلدختر داشتیم و موقع حرکت به‌دلیل آن که خودرو ما فاقد کولر بود با تعویض یکی از سرنشینان پراید با مادر، به‌خاطر استفاده از کولر پراید و اطمینان از راحتی مادر به ادامه مسیر پرداختیم.

آن زمان مادر از شهادت برادرم «س» در حماسه فروغ جاویدان هیچ اطلاعی نداشت و هنوز هم به‌صورت مستقیم این موضوع را به او نگفته‌ایم. چون با توجه به شرایط جسمی و بیماری قلبی‌شان، پزشک تأکید کرده بود که به‌هیچ‌وجه خبری که باعث ایجاد شوک شود به او ندهیم. هر چند بارها خودش عنوان کرده که می‌دانم «س» دیگر نیست، والا چرا یکبار با من تماس نمی‌گیرد. و با توجه به‌این‌که فاقد سواد تحصیلاتی بود خیالمان راحت بود که توان خواندن تابلوها و شعارهای که ممکن بود در مسیر نوشته باشند ندارد.

حدود ۲۰-۱۵کیلومتر مانده به ورودی تنگه چهارزبر با پیشنهاد پسرم برای خرید توت فرنگی که در مسیر چندین بار دیده بودیم دوباره توقف کنیم، حدود ۱۵دقیقه صرف خرید میوه شد و مجدداً به‌راه افتادیم. با توجه به آشنایی نسبی که با مسیر داشتم تقریباً همه مسیر را ما جلوتر بودیم. و بعد از آن توقف هم مجدداً من جلوتر حرکت کردم و از آئینه خودرو پراید را که مادر هم با آنان بود زیر نظر داشتم. برای چند دقیقه به‌دلیل شلوغی جاده، خودرو همراه را گم کردم و با کاهش سرعت سعی کردم که آنها به ما نزدیک شوند اما در کمال تعجب خبری از آنها نبود. به‌اجبار در فرصتی دور زدم و برگشتم دو سه کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که با اشاره همسرم متوجه شدم که آنها توقف کرده و مادر از خودرو پیاده شده بود. خوشبختانه در اندک زمانی مجدداً برگشتم و پشت سرشان توقف کردم.

در این فاصله مادر حدود بیست متر از ما فاصله گرفته بود و بدون کوچکترین توجهی به ما که مدام صدایش می‌کردیم، پای برهنه و بدون چادر و روسری با شتاب در بستر زمین پیش می‌رفت. وقتی از خواهر و دامادمان علت را جویا شدم گفتند ما هم نمی‌دانیم فقط از سیصد چهارصد متر جلوتر یکدفعه گفت که نگهدارید و هر چه ما سعی کردیم دلیلش را جویا شویم پاسخ نمی‌داد و فقط مدام اصرار کرد که خودرو را نگهدارید. وقتی توقف کردیم پیاده شد و پای برهنه و با همین وضعیت حرکت کرد و تنها چیزی که ازش شنیدیم و ما را شوکه کرده این بود که گفت من مطمئنم «س» (پسرم) اینجاست و دیگر هیچ نگفت. به‌دنبالش دویدم. وقتی به او رسیدم و علت را جویا شدم تنها چیزی که مدام تکرار می‌کرد این بود که می‌دانم «س» اینجاست. همینجا، عزیز من اینجاست. البته بجز من هیچکس نمی‌دانست که ما در ورودی تنگه چهارزبر هستیم و بعد از آن هم وقتی موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم آنها هم غافلگیر شده بودند.

بهر حال سعی و کوشش من برای بازگشت مادر به جایی نرسید و من خود نیز مجبور شدم مسافتی همراهیش کنم. وقتی با اصرار و التماس توانستم او را از رفتن بیشتر منع کنم. ابتدا روی زمین نشست و سپس دراز کشید و مدام زمین را می‌بوسید و با نام بردن از برادرم قربان‌صدقه‌اش می‌رفت. وقتی با اصرار زیاد علت این حرکت و این‌که از کجا میدانی که (س) اینجاست. و اصلاً مگر اینجا کجاست و چه کسی گفته «س» اینجاست را پرسیدم، حدود یک دقیقه خیره به چشمانم نگریست و با همان حالت گفت: خودش صدایم کرد. خودم صدایش را شنیدم. حالا شما می‌خواهید بگوئید دیوانه شده‌ام بگوئید. می‌خواهید بگوئید پیر شده‌ام و توهم دارم بگوئید. اصلا هر فکری می‌کنید بکنید ولی من مادرم. من حس می‌کنم من اطمینان دارم که «س» عزیزم اینجاست.

من چون می‌دانستم که واقعیت را می‌گوید و از طرفی چون شدیداً تحت تأثیر او و صحبت‌هایش قرار گرفته بودم فقط کنارش نشستم و گوش می‌دادم. بعد از مدت زمانی که نمی‌دانم چقدر بود و قبل از این‌که از او بخواهم به ماشین برگردیم فقط یک سؤال از او کردم که مگر اینجا کجاست مگر اینجا را می‌شناسی؟ که کاملاً اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد و مدام تکرار می‌کرد. این همانجایی است که قبلاً خوابش را دیده بودم. و بعد با استهزا بمن رو کرد و گفت بگید برید به همه بگید مادرمان دیوانه شده.

هر چه می‌خواهید بگید فقط بگذارید من اینجا بمانم تا شما بروید و هر چند روز خواستید بعد برگردید. به‌جان «س» قسم از این جا هیچ کجا نمی‌روم. و چون با مخالفت شدید من روبه‌رو شد موقع برخاستن با هر دو دست مشتی از خاک آنجا را با خود برداشت و در کیسه‌ای در ساک دستی‌اش گذاشت. که هنوز هم جزو لاینفک کیف دستی‌اش است.

بهر صورت بعد این‌که دست و رویش را شسته و حرکت کردیم به خواهرم گفتم این همان تنگه چار زبر است و آن‌گونه که شنیده‌ام بالاتر که برویم تانکهای سوخته و یک ساختمان را که رژیم به‌عنوان یادمان کشته‌هایش ساخته می‌بینید. مواظب باشید هر چه کمتر ببیند و سرگرمش کنید.

بهر صورت حرکت کردیم و چیزی نگذشته بود که اولین تانک سوخته را که رویش نوشته شده بود، غنیمت از مجاهدین خلق، دیدیم. و تا انتهای تنگه و تا رسیدن به کرمانشاه بارها و بارها چنین صحنه‌هایی را می‌دیدیم و به‌رغم اشتیاق وافری که به ماندن در آنجا داشتم صرفاً به‌خاطر این‌که بیماری قلبی مادر در بین راه خدا ناکرده مشکلی ایجاد نکند از توقف امتناع کردیم. هر چند در مهرماه همان سال به اتفاق چند نفر دیگر که دو نفر از آنها از هواداران سازمان بودند به تنگه برگشتم و آنچه می‌خواستم یافتم و محلی را که در نظر داشتم پیدا کردم. و مدتی را در آنجا ماندم که اتفاقاً یکی از مزدوران محلی برایمان مشکل ساز شد که مجبور شدیم با پرداخت مبلغی او را دست به‌سر کنیم. آری حس مادری، و آنچه این حس می‌تواند انجام دهد را من به رأی العین دیدم و باور کردم. باشد که سایه مادرانمان هر چه بیشتر بر سر ما مستدام باشد و حلالمان سازند و روح مادران شهدا و مادران شهید در آرامش ابدی قرار گیرند.

درود بر همه شهدای سازمان از حنیف بنیانگذار تا همه شهدای حماسه کبیر فروغ جاویدان و دیگر شهدای راه آزادی خلق و میهن در بندمان تا به امروز

طوفان و ۴۲

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/b6e8bc4e-0fa5-4efc-bc8b-4e25aa0fe620"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات