728 x 90

نبردی برای همه_خاطرات متین کریم_قسمت ششم- بچه‌های بند ۲۴۶

کتابخانه

نبردی برای همه_خاطرات متین کریم_قسمت ششم- بچه های بند ۲۴۶
نبردی برای همه_خاطرات متین کریم_قسمت ششم- بچه های بند ۲۴۶

 

بچه‌های ۲۴۶


بند ۲۴۶دو طبقه بود، بند بالا که ما در آن بودیم شش اتاق داشت اتاقهایی که حداکثر ۲۰زندانی بود ولی ۱۰۰زندانی را در آنها جا داده بودند. هیچ وقت همه نفرات در اتاق جا نمی‌شدیم. در اتاقها باز بود و همیشه بخشی از نفرات در راهرو بند بودند. مواقعی که تنبیه می‌شدیم و در را می‌بستند همه می‌بایست داخل اتاق مچاله می شدیم برخی می نشستند و برخی نوبتی می ایستادند تا همه جا بگیرند.

 


هنگام انتقال از بند ۳۱۱قرار بود به‌بند ۲۴۶پایین بروم. اسم من را برای بند پایین خواندند ولی روز بعد من و چند نفر دیگر را در سالن بند منتظر نگاه داشتند تا به‌داخل بند ببرند، همه ما را به‌جای بند پایین به‌بند بالا بردند و به‌طور تصادفی من و مادرم هم اتاق شدیم.
آنجا دوباره با حامد بودم حامد به‌شدت ساکت شده بود و زیاد حرف نمی‌زد و بیشتر در خود بود. مادرم وضع خوبی نداشت و وقتی او را دیدم پاهایش بر اثر ضربه‌های زیاد شلاق عفونت کرده بود. وضعیت روحی حامد به‌مرور بعد از مدتی بدتر شد جیغهای ناگهانی می‌زد تشنج می‌گرفت و به‌خصوص وضع مادرم و بقیه راکه می‌دید حالش بدتر می‌شد.
در محیطی که بند عمومی زنان بود ۷بچه دیگر از چند ماهه تا ۲ساله وجود داشت که حامد بزرگترین بچه بند بود و خیلی چیزها را می‌فهمید. ۳پسردیگر به‌نام های یاسر، علی و مهدی بودند و یک دختر به‌نام سمیه و دو کودک دیگر که اسمشان در خاطرم نمانده است.
یاسر دو سال داشت و تنها هم بازی حامد محسوب می‌شد. وجه مشترک آن بچه‌ها آن بود که از خانواده‌های مجاهدین بودند، یا همراه با مادرا نشان دستگیر شده بودند یا در زندان به‌دنیا آماده بودند. برای نگهداری بچه‌ها در زندان، هیچ امکان ویژه‌یی وجود نداشت همان رفتاری که با زندانیان می‌شد با آنها هم می‌شد. از غذا و امکانات گرفته تا چیزهای دیگر همه چیز یک سان بود هیچ استثنایی هم قائل نمی‌شدند.
مسئول بند آنجا زنی به‌نام محمدی در اثر فشارهای بیرون چند بار اخطار داده بود که این بچه را باید بفرستید بیرون، دیگر نمی‌شد آنجا بمانند، آدرسی بدهید که خبر بدهیم بیایند دنبالشان. حامد که این موضوع را فهمیده بود به‌شدت به‌ مادرم می‌چسبید و می‌گفت من هرگز بیرون زندان نمیرم هر چه به‌او می‌گفتیم زودتر بروی بهتر است می‌گفت یعنی من حاضر بشوم مادرم بماند و من بروم، اگر قرار باشد مادرم اعدام بشود من هم کنارش اعدام می‌شوم، چون من دیگر کسی را ندارم. یک روز که با حامد صحبت می‌کردم و می‌خواستم قانعش کنم که بهتر است به‌بیرون زندان برود و برایش از مدرسه رفتن و بازی‌کردن در بیرون و اسباب بازی و غیره می‌گفتم، در جوابم گفت یعنی می خواهی من این‌قدر بی‌خیال باشم مگر خودت نمی‌گفتی که تا آخرین نفسی که بکشی چه خودت و چه بابا و مامان با مجاهدین خواهی بود، مگر نگفتی بهترین زندگی هم زندگی با مجاهدین است، حالا چرا می خواهی به‌من یاد بدهی که بروم بدون مجاهدین زیر دست اینها که دیدم چقدر بد هستند مدرسه بروم و بازی کنم من نمی‌روم. حرفهایش خیلی بزرگتر از سن خودش شده بود و مستمر خواهش می‌کرد او را به‌بیرون نفرستیم....

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/c34255b0-dbf7-4cb1-8541-d36c4798b8e8"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات