728 x 90

نبردی برای همه_خاطرات متین کریم_قسمت هشتم ـ فوتبال

کتابخانه

نبردی برای همه_خاطرات متین کریم_قسمت هشتم ـ فوتبال
نبردی برای همه_خاطرات متین کریم_قسمت هشتم ـ فوتبال

فوتبال


بعد از این ماجرا یک هفته یا بیشتر گذشته بود و تازه داشتم قدری سرپا می‌شدم که دوباره یک شب برای بازجویی صدایمان زدند فکر می‌کنم حدود ۱۵ نفر بودیم با همان سوابق و پرونده‌ها و تقریباً همان ترکیب دوباره ما را به‌همان شعبه ۷بردند هنوز از ابهامات مربوط به‌دلایل وحشیگیریهای دور قبل بیرون نیامده بودم که این یکی هم داشت به‌آنها اضافه می‌شود به‌خصوص این بار چند نفر را به‌داخل اتاق شکنجه صدا زدند و بقیه را در راهرو نگاه داشتند از جمله من و تعداد دیگر منتظر ماندیم.

 


چند ساعت گذشت و ما در همان راهرو منتظر بودیم یک زن ۵۰ساله که مادر یکی از شهیدان مجاهد بود و از زندانیان همان بند خودمان بود در کنارم نشسته بود به‌محض این‌که من تلاش کردم چند جمله با آن مادر حرف بزنم ناگهان یکی از بازجوها سر من و مادر را گرفت و از دوطرف به‌هم کوبید و گفت چه خبرتان است حالا شما با هم حرف میزنید.
من و مادر متوجه نبودیم که او دارد ما را می‌بیند بعد از این ما را به‌داخل اتاق بردند و پی‌درپی می‌پرسیدند چه می‌گفتید ما هر دو پاسخ دادیم حرف خاصی نمی‌زدیم دو جمله ساده به‌هم گفتیم مگر نمی‌دانی که زندانی حق حرف زدن در شعبه را ندارد گفتیم ما که حرف خاصی نزدیم بعد پرتابمان کردند بیرون اتاق و یکی از بازجوها با تمسخر گفت حالا نوبتتان می‌شود.
مثل این‌که برای بازجوی بیتاب شده‌اید بعد از مدت کوتاهی ابتدا آن مادر را به‌ اتاقی صدا زدند و بعد هم اسم من را خواندند به‌محض این‌که وارد اتاق شدم یکی از بازجوها که مسئول پرونده خودم بود او را به‌نام حمید صدا می‌زدند گفت بیا جلو همین که چند قدم تا وسط اتاق رفتم ناگهان من را گرفت و به‌گوشه اتاق پرتابم کرد از آن طرف یکی دیگر پرتم کرد به‌سوی بازجوی دیگر که در طرف دیگر اتاق ایستاده بود و بی‌وقفه از یک‌طرف به‌طرف دیگر اتاق پرتابم می‌کردند. کاری که به‌شدت بدنم را هم می‌کوبید و دوچار سر گیجه‌ام می‌کرد.
یک لحظه هم به‌من فرجه نمی‌دادند تا به‌نقطه دیگری پرت می‌شدم.
بلافاصله من را به‌طرف دیگر پرت می‌کردند آن‌قدر این کار را ادامه دادند که دیگه چیزی نمی‌دیدم و از اطرافم چیزی نمی‌فهمیدم، تنها یادم هست که در یک نقطه سرم به‌ لبه جسم سختی که فکر می‌کنم یک میز بود اثابت کرد دیگر گیج و منگ شدم و بعد از آن دیگه چیزی نفهمیدم.
بعد از حدود ۲۴ساعت در داخل بند به‌هوش آمدم تازه اولش هم زیاد چیزی نمی‌فهمیدم به‌تدریج داشتم حس می‌کردم و بعد متوجه شدم دهانم را نمی‌توانم باز کنم انگار فکم داخل هم رفته بود.
به‌خاطر خون ریزی و وضعیت بد جسمی که داشتم من را به‌ بهداری بردند در بهداری اوین فقط به‌اندازه کمترین نیازهای درمانی که آنها داده بودند می‌توانستند کاری بکنند آنجا فهمیدم فکم شکسته و داخل هم قفل شده بود که هیچ حرکتی نمی توانستم به‌آن بدهم. یک پزشک زندانی در بهداری اوین بود که با کمترین ابزار و امکاناتی که داشت فکم را جا انداخت و دندانی که شکسته بود را با جراحی از لثه‌ام به‌بیرون کشید....

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/b2871adf-0a17-4be4-bee4-e83d4184dc3c"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات