عباس داوری
در سیوپنجمین سال بنیانگذاری سازمان افتخارآفرین مجاهدین خلق ایران، با توجه به حوادث مختلفی که در گوشه و کنار منطقه، بهویژه در همسایگی ما در سال گذشته رخ داد.
فکر کردم بهتر است یکی از بحثهایی را که شهید سعید محسن، در سلول با ما کرده بود، بازگو کنم.
بهویژه فکر میکنم طرح این بحث برای نسل جوان ما ضروری است.
تا روشن شود که پاشنه در سازمان روی چه اصولی میچرخد.
نیمههای اسفندماه سال۱۳۵۰است.
مسئول اتاق در یکی از بندهای زندان اوین میگوید بچهها صبح بخیر به! به! چه صبح زیبایی؟ چه هوای قشنگی؟ یالله یالله بلند شوید.
مثل اینکه امروز خبری هست.
اخبار محاکمه اولین دسته از بچههای سازمان و نتایج آن بهداخل سلول رسیده است.
سایر بچهها نیز خودشان را برای مواجهه با بیدادگاههای شاه آماده میکنند.
ساعتی بعد نگهبان آمد و برخی از بچهها را چهارتا چهارتا یا سهتا سهتا یا حتی تکی بیرون برد.
اسامی سعید محسن، موسی خیابانی، بهمن بازرگانی و من (عباس داوری) با هم خوانده شد.
از این به بعد معلوم شد که ما چهار نفر باهم در یک دادگاه خواهیم بود.
سعید درباره آمریکایلاتین و برخی انقلابیون آن قاره حرف میزد. وقتی بهاسم «چهگوارا»رسید، برافروخته شد.
با تمجید فوقالعادهیی از یک انسان والا گفت «چقدر این مرد برای رسیدن به هدفش شوق شهادت داشت».
و ادامه داد «اشتیاق او آدم را به یاد اصحاب امام حسین میاندازد» چطور انسان میتواند به این قله از فدا برسد؟
…. سلولهای «اوین قدیم» دو قسمت داشت که توسط یک راهرو و اتاق نگهبانی از هم جدا میشد. اما یک سیستم نگهبانی آن دو قسمت را بهاصطلاح کنترل میکرد.
مسأله اصلی سعید این بود که چگونه با محمدآقا ارتباط برقرار کند….